۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

شب هول!

اینجا هنوز شب آغاز نشده. پسرک چشم آبی، توی خیابان، کلاهی چسبان به شکل پوست سر انسان که خنجری از درونش عبور کرده روی سر دارد و وقتی از کنارم عبور می کند چنگالهایش را نشانم می دهد و به اصطلاح مرا می ترساند. آنسوی خیابان، کنار نرده های چوبی حیاط زیبا و غرق گلی، سر بریده ای آویزان است. زنِ روی ایوان ، نگاه منگ و متعجب مرا با لبخند دوستانه ای پاسخ می دهد. آن سو تر ، توی حیاط یک ویلای بزرگ ساحلی، اسکلت های الکتریکی آویخته از درختان عجیبی که تنه شان شبیه خربزه است (شاید نوعی بائوباب باشند. نمی دانم) مشغول رقص ترسناک مسخره ای هستند.

 توی سر من اما تصاویر مرگ از همه سوی در هم مخلوط شده و معجون خون آلودی ساخته است. عکس مردی که در خیابانی نزدیک میدان آزادی روی زمین دراز شده و گلوله ای مغزش را متلاشی کرده. مرد دیگری با لباس سفید کنارش روی زمین زانو زده و دستهایش را از دو سوی گشوده است. عکسهای قتل عام "حمص". جنازه های تلنبار شده در حیاط یک خانه . مردی کودک بی سری را که لباس دخترانه ی آبی رنگی به تن دارد ، مثل عروسک ، مقابل چشمانش گرفته و به آن خیره شده است. زنی که نیمی از تن اش زیر آوار خانه ای است ، با چشمان باز خون آلود به دوربین زل زده . و همینطور عکسهای خونین است که از تاریکی حافظه ی خسته و دلزده ام بیرون می خزند .

 با خودم می گویم ، در "شب هول" سرزمین من ، و در عراق و در افغانستان و در سوریه و دیگر جهنم دره های همسایه ی کشورم ، جدا که "هالووین" این سرزمین ، به شوخی زشت و مسخره ای بیشتر شبیه است تا جشنی برای نوشیدن و خندیدن و رقصیدن ...