۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

گوشت تن گربه ی "رز" !




مردد بودم که عکس گربه ی پانزده کیلویی خانم "رُز" را بگذارم (که یک زن استرالیایی با سینه های برآمده است و تخصص اش رقص عربی است و عینهو جمیله ی خودمان هنرمند است!) ، یا این عکس را؟ و آخرش تصمیم گرفتم این یکی را بگذارم! اگر چه حرفی که میخواهم بزنم ، ربطی ظاهرا به هیچکدام از این عکسها ندارد. و مثل بقیه ی حرفهای بی ربط من است! ... على أيّة حال ، این یکی ، عکس رویترز از اعتراض آتش نشانان شهر بارسلون در کاهش دستمزدهایشان توسط دولت و مقابله ی پلیس اسپانیا با آنان است! و انصافا عکس جالبی است. فکر کنید قصابها با ساطورهایشان ، ارتشی ها با تانکهای شان ، کشاورزها با تراکتورهایشان(این یکی در ایران اتفاق افتاده!) و خلاصه هر صنفی با ابزار و ادوات کار خودش برای اعتراض بیاید توی خیابان و نبرد خیر و شر مردم و دولت ها ، به سبک فیلم های هالیوودی صورت واقعیت به خود بگیرد! خیلی جالب می شود ، نه؟... بهرحال این ریاضت اقتصادی که اکثر دولتهای اروپایی دارند تحمل می کنند و مردم آنجا را تحت فشار گذاشته ، با مقاومت اقتصادی حکومت ما و پاره شدن ماتحت مردم ایران ، از اساس متفاوت است . اگر چه نتایجش برای مردم بخت برگشته ی ایران و اروپا شبیه به هم است و مسئله همیشه مسئله ی ماتحت آنهاست!




" آندره مالرو" زمانی گفته بود اگر آسیا از خواب بیدار شود ، کل تمدن غرب مسیر حیاتش تغییر میکند . حالا آسیا از خواب بیدار شده و مسیر حیات غرب در حال دگرگونی است . منظور مالرو از آسیا البته چین مارکسیستی بود و هند (که خب بخش بزرگی از آسیا هم همین دو تاست) در مورد بیداری دنیای اسلام ، مالرو البته گمانی به وقوع چنین بیداری نداشت ، و اسلام از نظر او در تعبیری که کرده بود "مثل مردی است که روی خرش به خواب رفته!"

بهرصورت آنچه دارد اتفاق می افتد این است که ظهور چین و هند در معادلات اقتصادی و تکنولوژیک دنیا و حضور مشکلی به نام دنیای اسلام و تعارض کاملا آشکار آن با غرب و مبنای تفکر و مدنیت اش ، همه ی معادلات نوین جهان را بهم ریخته و همه چی حسابی بلبشو شده! آنقدر که معلم کلاس انگلیسی من ، خودش شاگرد کلاس زبان چینی است! و متعجب است چرا هنوز احمقهایی مثل ما (شاگردانش) پیدا می شوند که مثل دوران ویکتوریایی فکر می کنند برای پیدا کردن کار باید مثل بلبل انگلیسی حرف زد! و کل اقتصاد استرالیا را الان پولی می چرخاند که بخاطر فروش منابعش دارد از چین میگیرد! و اگر او چینی بلد بود الان نونش توی روغن بود! که البته همه ی سعی اش را دارد می کند که بلد شود! و ناکس هی با دختر چینی کلاس، لاس میزند و یک کلمه انگلیسی به او یاد می دهد تا شیش تا کلمه چینی یاد بگیرد! 


و خلاصه دنیای تازه ای متولد شده! و اگر در این دنیای تازه نتوانستید جای خودتان را بین چینی ها و هندی ها پیدا کنید کلاهتان پس معرکه است! ..... و به همین گربه ی پانزده کیلویی "رز" هم که نگاه کنی ، گوشت تنش از پولی به وجود آمده که "رز" با چرخاندن و لرزاندن گوشت تنش (سینه و باسن و اینهایش!) پیش میلیونرهای وسترن استرالیا به دست آورده! و خود این میلیونرها هم پولشان را از معامله ی فروش منابع معدنی استرالیا به چینی ها به دست آورده اند . و خلاصه غرب (در معنای تمدنی آن) در زمینه ی اقتصاد ، خودش حالا حسابی مشتری است و نان این شرق نوظهور را دارد می خورد. دنیای اسلام هم که این وسط (وسط شرق و غرب) افتاده! و چون نه اینجوری شده و نه آنجوری ، ویلان مانده و نمی داند چکار کند! .. و مستاصل و بدبخت ، تنها کاری که بنظرش می رسد این است که خودش را منفجر کند! و وسط بازی و معامله ی این دو تا ، هی ترقه درکند و شلوغ بازی الکی در بیاورد!
ما مردم ایران هم زور می زنیم که به دنیا بگویم: بابا! به پیر به پیغمبر ما جزو این دنیای اسلام نیستیم! و با آنها فرق می کنیم! ... اما خب کسی آنور باورش نمی شود! چون میگوید: خب اگر شرقی هستید پس چرا مثل آنها کار نمی کنید و زحمت نمی کشید؟؟ غربی هم که معلوم است نیستید! اگر چه دلتان می خواهد که باشید!! 
..و راست هم می گویند انصافا

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

"هلن" جان و "حسین مالیک" اش!


من نقش مرد 45 ساله ی پناهنده ای را قرار است بازی کنم که از ایران آمده . در جنگ ایران و عراق ، در سالهای آغاز جنگ، اسیر شده . پس از آن در (بقول کارگردان زن استرالیایی) "انقلاب سبز ایران" ، توسط حکومت اسلامی دستگیر ، و پنج سال زندانی و شکنجه شده است . بعد از آزادی ، بصورت غیر قانونی از ایران خارج ، و با تحمل سختی های فراوان با قایق قاچاقچیان انسان ، خودش را به استرالیا رسانده . او بیمار است ، معده اش در طول 35 روز سفر مخفیانه دریایی خونریزی کرده ، انگلیسی نمی داند و از همه ی ماموران و یونیفورم پوشان می ترسد . اسمش "حسین مالیک" است ، و برای معالجه ، او را به بیمارستان آورده اند. وقتی پرستار برای رادیو گرافی "مالیک" را با ویلچیر به زیر زمین ساختمان می برد ، دیوارهای سفید رنگ و بی پنجره ی آنجا ، او را بیاد شکنجه گاهش در زندانهای ایران می اندازد . و با رادیولوژیست که فکر می کند مامور است و میخواهد با دستگاه های عجیب و غریبش شکنجه اش کند ، گلاویز می شود.

هلن هانسن - کارگردان زن فیلم- از من میخواهد یک هفته ریشم را نتراشم . (نمی داند که همینجوری اش هم ده روز یکبار میتراشم!) یک لباس بی یقه و بی دکمه بپوشم . و موقع بازی ، گردنم را تا حد امکان غاز بکشم تا اینطوری لاغرتر از اینی که هستم بنظر برسم . دیگر اینکه وقتی پرستار زن میخواهد لباسهای مرا درآورد تا لباس بیمارستان بپوشم ، به پسرکی که کمی فارسی می فهمد و از مددکاری همراه من آمده تا نقش مترجم را بازی کند ، با داد و بیداد بفهمانم که یک زن غریبه نباید به بدن یک مرد مسلمان دست بزند! یا از او بخواهد که لباسهایش را در حضور او درآورد!

هلن از من می خواهد اگر نظر یا پیشنهادی برای واقعی تر کردن فضای قصه ی او دارم بدهم . و خب من نمی دانم چه بگویم؟ .. اینکه یک مرد 45 ساله نمی تواند در جنگ ایران و عراق که 25 سال پیش تمام شده، در سالهای اول جنگ اسیر شده باشد! (مگر حسین فهمیده باشد که در سیزده سالگی به جنگ رفته! .. او هم که خودش را زیر تانک انداخته و به 45 سالگی نرسیده است!!) .. بعد این بابا ، در بقول او "انقلاب سبز" نمی تواند پنج سال زندانی بوده باشد! چون چهار سال از آن داستان بیشتر نگذشته!! ... بعد این "حسین مالیک" بیشتر از آنکه اسمش ایرانی باشد ، به نظر عراقی است! و یحتمل توی اسارت ، طرف ، کلا با عراقی ها عوض شده!!

... و از همه ی اینها گذشته ، دیفالت یک مرد چهل و پنج ساله ی ایرانی ، اصلا به شکلی نیست که اگر یک زن پرستار بلوند خوش قد و بالا بخواهد به بدنش دست بزند ، داد و بیداد راه بیندازد و از این عمل شنیع ناراحت شود!! (و ای بسا که بسیار هم خوشش می آید و بعدش تقاضای مشت و مال هم می کند!) .. و اصولا در ایران "اسلام" کیلویی چند است؟ و پرهیز از زن نامحرم برای "مرد مسلمان" کجا بوده؟! و این داستانها مربوط به ایران نیست!.. و بنظر من "هلن جان" در قصه اش ، خصوصیات مرد پاکستانی و طالبانی و عراقی را ، با مختصات بسیجی آزاده و اصلاح طلب جنبش سبزی و فعال دانشجویی و زندانی شکنجه شده ترکیب کرده ، و یک شخصیت بدیع فراجناحی خلق نموده است! که البته بنده بخت آن را داشته ام که در اولین حضور سینمایی ام بعنوان بازیگر ، در قالب مرد 45 ساله ی لاغر ریقوی مریضی که ده روز است ریشش را نتراشیده ، به ایفای این نقش سترگ بپردازم!

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

جسم سرگردان!

"مرگ" یعنی تنهایی و بی هم سخنی . اینکه بعدش جنازه ات را توی تابوت بگذارند ، یا بسوزانند یا کفن کنند ، یا رهایش کنند که توی شهر ، مثل یک روح سرگردان بچرخد ، سوار اتوبوس شود ، نان بخرد و از شیر توی پارک آب بخورد ، فرع قضیه است .

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

این یک پایان است؟ .. این یک پایان نیست؟

خب براي آدمي ، هر نقطه ی  پاياني مي تواند یک شروع  تازه هم  قلمداد شود ... اگر منظور از نقطه ی  پايان ، پایان زندگي  او و خاتمه ی همه چيز نباشد ...  

اگر چه هستند آدمهایی که هنوز  پایان زندگی را پايان قطعی  همه چیز نمي دانند و همچنان به بقاي روح  يا هر چيزی که حامل فرديت بي همتاي ما و خاطرات و  معلومات و نگرشها و احساسات ماست  باور دارند . و قائل به انتقال آنچه ما را به عنوان يک فرد به خود ما و جهان پيرامونمان شناسانده ، به جهان يا جاي نامعلوم ديگري هستند . تلقي من اين است که اين  اميد ترحم برانگيز آدمي  براي بقا به هر قيمت و شکلي ،  و این عطش رقت انگیز  او برای زیستن ، وقتي با يک خود بزرگ بيني ابلهانه  ترکيب مي شود ، همان خود بزرگ بینی که خواستار این است تا  آدمی  را در مقام محور و معنای هستی   بنشاند  ، به معاد اندیشی و باور به جاودانگي می رسد . خواسته ای  که در نهايت همه ي باورهاي متافيزيکي و دینی در طول تاريخ  از آن نشآت گرفته اند ...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

WWII




به شخصه از دیدن فیلمهای مربوط به جنگ جهانی اول و دوم ، سیر نمی شوم . خصوصا مستندهایی که تنها با تصاویر واقعی برجای مانده ساخته شده اند (مثل این یکی) و مصاحبه و گفتگو و تحلیلهای خسته کننده ندارند . فیلم بالا  البته قسمت اول مجموعه ی بلندی است که توسط ناشنال جغرافی تهیه شده و از تصاویر کم نظیری بهره می برد . عکسهای منحصر به فرد و دیده نشده از هیتلر و تصاویر متحرکی که با تکنیک رنگ آمیزی فیلم سیاه و سفید ، رنگی و برجسته شده اند . در دو قسمت اول مجموعه ، در مورد سرگذشت هیتلر ، ویژگی های شخصیتی او و تشکیل حزب نازی و علل به قدرت رسیدن این حزب از میانه ی دهه ی سی میلادی صحبت می شود . 

آنچه که من با دیدن این قسمت از مجموعه دریافتم و بسیار هم برایم دانستنش غافلگیر کننده بود ، اشاره به کمک "هنری فورد" بنیان‌گذار کارخانهٔ خودروسازی فورد در آمریکا ، به حزب ناسیونال سوسیالیسم و اهمیت این کمک مالی در شکل گیری و قوام این حزب در سالهای اولیه تاسیس آن بود . اهمیت خود "هنری فورد" در شکل گیری آمریکای امروز و اقتصاد شکوفای بعد از جنگ دوم ، بر کسی پوشیده نیست . و در تحلیلی ، کل صنعت خودرو سازی و هوایی و تسلیحاتی آمریکا را وامدار "فورد" ارزیابی می کنند . به هر ترتیب درک این واقعیت که خود دولت آمریکا یا سرمایه داران بسیار بزرگ آن ، در سالهای اولیه برای جلوگیری از گسترش کمونیسم در اروپا ، هیتلر و حزبش را حمایت کردند و به نوعی در به قدرت رسیدن او نقش اساسی ایفا کرده اند ، واقعیت هولناک و غافلگیر کننده ای است . 

اتفاقی هم که بعدا برای هیتلر و حزب نازی افتاد کاملا مشابه اتفاقاتی است که در موازنه ی قوای دنیای امروز ، برای فرزندان ناخلف مشابه او می افتد . (میلوسویچ ، صدام حسین یا بن لادن!) یعنی آدمی که برای موازنه ی قوا بین شرق و غرب و جلوگیری از گسترش کمونیسم در اروپا با حمایت خود آمریکا بالید و قدرت گرفت ، به محض اینکه از کنترل خارج شد و به هیئت هیولایی در آمد که قصد بلعیدن همه ی اروپا و حتی خود شوروی را داشت ؛ اینبار در ائتلافی خارق العاده بین شوروری استالینیستی و آمریکای کاپیتالیستی ، که دوقطب جدا از هم دنیای آن زمان بودند، از صفحه ی روزگار محو شد .

حالا اینکه این وسط شصت میلیون انسان بیگناه در طول جنگی خانمان سوز و غیر قابل باور کشته شدند و کل معادلات دنیا را پدید آمدن موجودی بنام "هیتلر" تا همین امروز متحول کرده ، ظاهرا برای این قدرتمندان و ثروتمندان اهمیتی ندارد!! .. و آنها برای موازنه قوا بین خودشان ، هنوز هم دارند همان کارها را می کنند!! .... و چشم مردم جهان هم البته قبل از اینکه به آنها دوخته شده باشد به دیوانگی های "بن لادن" یا وحشی گری شورشی سوری دوخته شده که قلب انسانی را جلوی دوربین میخورد!! .. همین طور که همه ی این سالها ، چشم دنیا به سبوعیت هیتلر دوخته شده و نه به ابرقدرتها و پولها و سرمایه ها و کارخانه هایی که پشت سر او بودند!! .... پولهایی که توانست آدولف هیتلر ، سرجوخه ی کوتاه قد نیمه روانی اتریشی را ، به کاماندان رایش "هیتلر" بزرگترین جنگ افروز خونخوار تاریخ تبدیل کند!!

واقعا چرا نمی بینیم توی دنیا دارد چه می گذرد؟؟ یا پیش از این چه گذشته؟؟
چرا فقط چشم دوخته ایم به بازیگران روی پرده؟؟ و نه بازیگردانان و صحنه چرخان ها؟؟!!
چرا از دیوانگی بن لادن یا شورشی سوری ناباورانه به خشم می آییم و از سیستم و مناسباتی که این دیوانگان را تولید کرده اند ، از کارخانه ای که این وحشی ها را ساخته است، به خشم نمی آییم؟؟

آلکس (غیر فرگوسن!)


وقتي برمي گشتيم آلکس (خودش به خودش ميگويد آلکس! و گر نه اسمش رمآل است و از صد فرسخي داد ميزند که عرب است!) خلقش خوش شده بود و مرا کشيده بود به حرف ، که مثلا: آن دختر بلوند را امشب ديدي؟ ..عاشق من شده بود! .. ديدي چه جوري برايم عشوه مي آمد و خودش را به من مي مالاند؟! .. 
حالا من به روي خودم نمي آوردم که: داشتم مي ديدمت يا اخي! و اين تو بودي که خودت را به او مي مالاندي! .. و او تنها از تو فندک خواسته بود و چيزي هم راجع به دوربين پرسيد و تو اينقدر خر کيف شده بودي که نمي دانستي چه غلطي بکني! و هي مزخرف مي بافتي راجع به کار ات و اينکه توي "واپا" موسيقي مي خواني و همزمان لنگ هايت را هم صد و هشتاد درجه مي تواني باز کني و آنچنان به سبک اعراب از "مخرج" نعره بزني   که هيچ jazz man اي تا بحال نزده!.... و دختره هم پوزخند ميزد که: اين ديگر چه ابلهي است؟! 

بعد فکر کردم نکند مست کرده و الان است که نصف شبي ماشين گشت پليس ، سر بزرگراه به پست مان بخورد و يک پونصد چوقي جريمه اش کند! ... حالا البته داشت راجع به فلسطين حرف ميزد ، و اينکه به تخمش هم نيست که آنجا دارد چه اتفاقي مي افتد! و اينکه او ديگر شهروند يک کشور متمدن است! و خودش را متعلق به اينجا مي داند! .. و هرگز هم دلش براي آن خراب شده تنگ نمي شود! .. و لعنت به او اگر ديگر پايش را آنطرف ها بگذارد! .. و بزرگترين حماقتي هم که اينجا کرده ازدواج با همين دخترک لبناني بوده! .. که از بس پر و پاچه نشان داده او آخرش خام شده! .. بعد براي اينکه مطمﺋن شود من ميدانم راجع به کي دارد صحبت مي کند گفت: همان که صبح با لباس خواب صورتي آمده بود دم در!!... ميداني کيي را ميگويم؟! ..ديدي چه پر و پاچه اي داشت؟! نه! خوش ات آمد؟! .. و من گوز پيچ شده بودم که اين واقعا انتظار دارد من از پرو پاچه ي زنش (زن سابقش) تعريف کنم الان؟!

بعد هم شروع کرد که: تو هم بايد مثل من بشوي! و کشورت را با ملاهايش فراموش کني! و اسلام را هم فراموش کني! (حالا چقدر هم که من به اسلام فکر مي کنم!!) و مثل من فقط به خدا باور داشته باشي!! (زرشک!) .. و اين لباسها را هم در بياوري! و از اين شلوارهايي بپوشي که من دارم! و سرت را هم مثل من بتراشي! و زير بناگوش ات را هم بدهي مثل من خالکوبي کنند و ...

ناگهان صداي بوق هشدار ماشين پليس، که چند دقيقه اي بود سپر به سپر ما با چراغ هاي گردان خاموش مي آمد ، رشته ي اندرزهاي آلکس را گسست! ... و چند ثانيه بعد که چراغها روشن شد، توي انعکاس نورهاي آبي و سرخ ، صورت الکس را ديدم که مثل کله ي تيغ زده اش سفيد شده بود! ... و با چشمان گرد ، از توي شيشه و آينه ها ، ماشين پليس را مي پاييد که حالا داشت سبقت مي گرفت تا جلوي ما بايستد و متوقف مان کند . 
به سياق پوزخند هاي دختر بلوند امشبي ، پوزخندي به آلکس زدم و گفتم: ولي اگر روزي تصميم گرفتي براي تفريح يا هوا خوري به فلسطين بروي مرا هم خبر کن! بهرحال هيچ جا وطن خود آدم نمي شود!!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

خوابیدن کنار سنگریزه ها ..


آن چند دقيقه اي که منتظر بودم تا پليس برسد ، همه ي زندگيم جلوي چشمانم مرور شد . اينکه چه شد که به اينجا رسيد؟ ... و اين اسلحه که توي دست من است چطور در يک-بيست و هفت هزارم ثانيه همه چيز را تغيير داد . و الان چطور يک فشار کوچک ديگر (که باز هم فقط يک-بيست و هفت هزارم ثانيه طول مي کشد!) مي تواند به همه ي اين داستان خاتمه دهد . 

فکر کردم چه هواي بهاري خوبي است براي قدم زدن و کشيدن آخرين سيگار ، و خداحافظي کردن از سنگريزه هاي کنار جاده به نيابت از همه ي کره ي زمين (که خودش البته در مقابل بزرگي کيهان، کوچکتر از همين سنگريزه هاست!) و بعد فکر کردن به اين کوچکي و لذت بردن از درک اين "حقارت به تمام معناي حيات در مقابل کل کاﺋنات" ، بعنوان آخرين ادراک زندگي ام ، و بعد فشردن دوباره ي ماشه و .....تمام. 

به بعدش هم خب البته فکر کردم . (اين عادت آدميزاد است که راجع به همه چيز به بعدش فکر کند!) به اينکه چند دقيقه ي ديگر پليس مي رسد و دو تا جسد ، يکي توي ماشين ، يکي هم کنار جاده پيدا مي کند . و البته اسلحه را و موبايلي که با آن به پليس زنگ زده شده و قاتلي که خودش را کشته و مظنون ديگري هم در بين نيست و ... خلاصه همه ي قصه روشن است و پرونده با صورت جلسه ي افسر شيفت شب ، مختومه ميشود . فردا هم توي روزنامه هاي محلي ، يک خبر توي صفحه ي سوم منتشر مي کنند با عکس محوي از يک توده ي سياه رنگ ، که توي تاريکي زير نور چراغ ماشين هاي پليس روشن شده . با تيتري با فونت نمره ي چهار: قتل در بزرگراه شماره شصت و هفت . و کل ماجرا همينجا تمام خواهد شد . و اين مرگ حتي به اندازه ي توده ي چربي زير سينه ي آنجلينا جولي، که ديروز با کيسه ي سيليکون عوضش کرده ، برای کسی اهميت نخواهد داشت .

لعنتي!.. ببين اين فکرهاي بعد ، (فکر اينکه اگر الان من اينکار را بکنم فردا چه مي شود؟!) چگونه تصميمات آدم را تحت تاثير قرار مي دهد و اين آخرين معرفت بزرگ بشري ام را که "زمين در مقابل کيهان از سنگريزه هم کوچکتر است!" به آني به فراموشي مي سپارد! ... و مرا در تصميم درستم متزلزل مي کند  .... shit !

و حالا من ، آرام ، مثل يک بچه خوب ، که بجاي اينکه کار بد ديگري بکند ، منتظر نشسته ، تا در اتاق باز شود و دکتر با آمپول بزرگش به سمت او اشاره کند که: ميروي آنجا ، شلوارت را ميکشي پايين و روي تخت دراز ميکشي ، اينجا نشسته ام تا پليس بيايد و مرا دستگير کند . پليسي که از سنگريزه و از غبار سنگريزه هم در مقابل بزرگي اين زمين و بزرگي کيهان کوچکتر است !!   

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

کاش به مادرم رفته بودم!
او واقع بین تر بود ..
به پدرم رفتم 
که در خیالاتش زیست
و در تنهایی مُرد 


بي او فقط سکوت است
سکوت جاده
سکوت سنگريزه ها
سکوت سايه ها

کجاست "ساز کودکي" ام ؟؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

مه صورتی صبحگاهی!!


اينکه آدم خودش را با جليقه ي انفجاري هزار تکه کند ، انصافا خيلي حرف است . فروکاستن مطلب به اينکه: "اينها يک مشت ديوانه اند و افيون مذهب و ايدئولوژي عقلشان را زائل کرده .. و اینها فقط آدمکش اند و آدم کش با آدم کش فرقي ندارد! " ، از نظر من ساده انگاري دردناکی است . اينکه انسانی بدنش را و زندگي اش را تبديل کند به آخرين تيري که در ترکش دارد براي مبارزه و بيان اعتراض ، يا مقاومت در جنگ نابرابر و خونيني که در دنياي ترسناک ما بين آدميان در جريان است ، جاي تاملي ژرف دارد .

خنثي کنندگان بمب اصطلاحي دارند با عنوان "مه صورتي" و آنرا در مورد آدمهايي بکار مي برند که منفجر شده اند . چهار کيلوگرم تي ان تي که روي بدنت بسته شده ، در صورت انفجار ، مي تواند تو را تبديل کند به مه اي صورتي رنگ از ذرات بدن انسان!
از نظر من ، کسي که اين کار را با خودش مي کند فرق دارد با يک آدمکش معمولي (هه! ..آدمکش معمولي! چه ترکيب متناقضي!) من فکر مي کنم بين آدمکش با آدمکش همانقدر فرق هست که بين قرباني با قرباني هست . کشتن ديگران در حالي که همزمان داري خودت را هم به کشتن ميدهي (آن هم با تبديل شدن به تکه هایی اینگونه!) چيزي نيست که از يک جنون آني یا تمايل به خشونت روزمره حاصل آمده باشد . نسلها و قرنها نفرت و اعتراض پشت چنين عملي انباشته است . نفرت آدمي از آنچه بر سرش آمده . نفرت او از ناتوانی برای تغيير سرنوشتش . سرنوشتی که او اينگونه بر آن مي شورد تا از بقایای بدنش ، برای ما یک آبستره ی سیاه و هولناک بسازد تا شاید ما (به عنوان ببیندگان این نمایش) کمی از دیدن آن تکان بخوریم. 
.........

شاید کمی!