۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

چشمان خالی از حیات ِ "حیاتی" !


حالم از این "حیاتی" بهم می خورد. جالب است که اسمش هم "حیاتی" است . آدم مخنث و بی جنسیتی که چشمانش پر از مرگ است . و نگاهش خالی از هر گونه حیاتی است . 

"اریک فروم" کتابی دارد به اسم "آناتومی پرخاشجویی و مرگ دوستی" و در آن از "غریزه ی مرگ" سخن می گوید . و بعد فاشیسم را در وجود اشخاص مرگ دوست تحلیل روانکاوانه می کند . از خصوصیت های آدم های مرگ دوست ، چشمهای خالی از زندگی ست . چشمهای هیتلر و نگاه خالی از زندگی او از بهترین نمونه های مثالی برای نگاه آدمهای "مرگ دوست" است . سیستم های فاشیستی ، به آهن رباهای غول آسایی می مانند ، که اشخاص "مرگ دوست" را از همه سوی جامعه جذب خودشان می کنند . آدمهایی با توانایی ها و بهره های هوشی متفاوت . یکی میشود وزیر . یکی وکیل . یکی رهبر حزب . یکی سخنگو . یکی مجری تلویزیون . نگاه امثال "حیاتی" را در چشمهای مرگ دوست "سعید جلیلی" هم دیدیم و در آرامش تهوع آورش ...

نگاه های مرگ دوستانه ، نگاه هایی هستند که مرگ می پراکنند ، و از وجودی مملو از مرگ سخن می گویند و در چشمان خالی خیلی از مسئولین حال حاضر یا قبلی مملکتی ما قابل تشخیص اند ... (بگردید و پیدایشان کنید در دور و برتان یا در مدیرانتان اگر در ایران کارمند جایی هستید مثلا ) فاشیسم به وجود این آدمها زنده است و سیستم اش را با آنها می گرداند .


۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

ما به آموزش نیاز نداریم / داریم ؟!

صبح است . اتوبوسي که از توي دانشگاه مرا به ايستگاه قطار مي رساند ، پر از دختر و پسرهاي جوان دانشجوست . بچه هايي شاداب و رنگو وارنگ . چيني ، هندي ، سياهپوست ، زرد پوست ، موطلايي ... با اينکه لباسها ، آرايش ها ، تعويذها و حتي رنگ پوستشان با هم اختلاف دارد ، يک چيزي همه آنها را شبيه به هم کرده . انگار داري به محصولات يک کارخانه نگاه مي کني که فقط بسته بندي هاي متفاوتي دارد . چيز ديگري که براي من به چشم مي آيد ليوانهاي کاغذي قهوه ، پاکت هاي شير و قوطي هاي ردبول توي دستهاي آنهاست . (که خب همه شبيه به هم است!) و نکته هم همين است! ... اين بچه ها فرقي با هم ندارند . گيرم اين دختر بلوند ، از توي ابرويش حلقه اي از فلز رد کرده ، يا آن يکي موهايش را عين فتيله بافته است . آنها براي سيستم ، شبيه مواد خامي هستند که دارند در "کارخانه هاي آموزشي" پرورده مي شوند .
اين ترانه ي راجر واترز در فيلم "ديوار" به يادم مي آيد:

"ما به آموزش نياز نداريم!
ما به کنترل فکر نياز نداريم!
هي معلم! دست از سر اين بچه ها بردار!"

توي ايستگاه ، مسافران اتوبوسها و قطارها به هم مي پيوندند و کلني بسيار بزرگ تري را بوجود مي آورند . فردا که برسد ، اين بچه ها همه تکنيسين و دکتر و مهندس خواهند شد .توي معدنها کار خواهند کرد ، يا براي کارخانه ها قوطي ردبول ، واگن قطار ، و اتوبوس مدرسه خواهند ساخت . همان اتوبوس هاي که فرزندان اينها را در نسل بعدي ، به همين مدرسه ها و دانشگاه ها خواهند آورد ، تا اين چرخه همچنان ادامه يابد . 

همه چيز اينجا مرتبط با آموزش است . همه چيز اينجا با کنترل فکر و سبک زندگي ملازم است. "راجر واترز" امروز بايد ترانه اش را اينطوري تغيير دهد: ما به آموزش نياز داريم!  ...  ما به کنترل فکر نياز داريم! .... بچه هاي ما ، نه متعلق به ما، که متعلق به معلم ها هستند!   

 

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

زندگی در تاریکی ..

عکاسها اصطلاحی دارند: "همه چیز در نور اتفاق می افتد!" و اشاره ی شان به ثبت تصویر است که در تاریکی مطلق امکان پذیر نیست . با این وجود حتی آنها هم می دانند که همه چیز در نور اتفاق نمی افتد . بخشی از زندگی توی تاریکی است. بخشی که هیچگاه عکسی از آن ثبت نمی شود . مثل درختی که ریشه هایش در تاریکی آب می جویند ، تا شاخه ها در روشنایی ِ بیرون خاک بارور و شاداب به نظر برسند .

بسیار چیزها ، ... بسیار تلاشها ، امیدها و زندگی هاست که در خاموشی و تاریکی اتفاق می افتد و کسی آنها را نمی بیند . کسی چیزی از آن نمی داند . عکاسی تا کنون عکسی از آنها ثبت نکرده . 

دارم در تاریکی زندگی می کنم .

"زن" ... و ... "بچه" !


بچه ، محکم ترین بهانه ی زندگی کردن (هنوز زندگی کردن!) در دنیایی پوچ ، احمقانه و  تهی است . پر کردن "پوچ" و "تهی" با محکم ترین دلیل هاست . بچه ، (در این معنا) خود ِ زندگی است . خلق زندگی  در جهانی که دارد از زندگی و معنا تهی  می شود . 
از نظر من ،  این "خلق"  توسط زنان  صورت می گیرد .  زنان خدایانند . مردها نقش عرضی و ثانوی دارند .  آنها سربازی هستند ، که  چاشنی این  بمب حیاتی را فعال می کنند   ... با انگشت یازدهم شان ، تکمه های تعبیه شده  روی بدن زنان را می فشارند و بعد... "بنگ"!!  ... 
Big Bang  اتفاق می افتد و زمین از موجودات پر می شود  . من در حال حاضر  بعنوان یک مرد ، واقعا  نیازمند این هستم که بتوانم معنایی  به همین محکمی خلق کنم . معنایی که همینقدر  واقعی ، طبیعی  و  بی بدیل باشد . معنایی که توانسته سیاره ی زمین را تبدیل به تنها  سیاره زنده در منظومه ی شمسی کند .  اما من این توانایی را ندارم  چون زن و زاینده نیستم . بخاطر جنسیتِ مذکر و چاشنی وارم  دستیابی به آن برایم غیر ممکن است .

همیشه گفته ام که موهبت "مادر شدن" ، می ارزد به همه ی مشکلات و سختی های زن بودن در دنیایی که بر علیه زن و زایندگی است و  اینروزها (و شاید هم که همیشه!) از  سلطه ی "مرگی مردانه" و "قدرت طلبی مردانه"  انباشته  شده است ....   از نظر من ، زنهایی که  می توانند ،  اما نمی خواهند مادر شوند ، بهترین چیزی را که قادرند در  زندگی داشته باشند ،  با گفتن یک "نه" ی ابلهانه به طبیعت ،  بخاطر ترسها یا آرزوهای کوچک و بی اهمیت شان  از دست می دهند .

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

بازی ِ زندگی!


زنم به فکر شکم بچه است . من به فکر بازی او . 
...
- چرا دیروز به او غذا ندادی؟
- داشتیم بازی می کردیم!
- باید می دادی!
- دادم ، ولی نخورد!
- باید به زور میدادی! من همیشه چکار می کنم؟! ... تو به فکر شکم خودت هم نیستی! .... و به فکر شکم این بچه هم!
شاکی می شوم:
- باشد! تو به فکر شکمش باش!! ... پسرم آن یک روزی که با من است ، بازی میخواهد . بازی های بابایانه! ... شکمش را تو فردا سیر کن! 
کوتاه می آید:
- شاید هم بخاطر دندانهایش است! .. شاید هم تقصیر تو نباشد. مرسی بهرحال!
و من جمله ای را که می خواهم بگویم میخورم: 
- بله! همیشه هم تقصیر من نبوده! ...... خواهش می کنم! لطف شماست!!

سکوت می کنم و به اختلافات خودم با او فکر می کنم . به زنم فکر می کنم که به فکر شکم بچه است ، و خودم که به فکر بازی بچه! ... به خودم فکر می کنم که هیچوقت فکر شکمم نبوده ام و با همه چیز زندگی "بازی" کرده ام . حتی با خود زندگی ام! .... به زنم فکر می کنم که چاق است ، و خودم که لاغر . زنم یک عالمه غذا بلد است ، من یک عالمه بازی! ........ به خودم فکر می کنم که پسرم برایم "شکم اش" نیست! ... "مراحل رشد دندانهایش" نیست! همانطور که من نبودم! ( و پسرم بلاخره نصفش هم شبیه من است!) 
او ، با بابا که هست ، بازی میخواهد . بازی های مردانه و خرکی که بابا با او می کند . بازی هایی که در طول هفته کسی با او نمی کند . و بابا خیلی خوب با پسرش بازی می کند . خیلی بهتر از بازیهایی که با زندگی اش کرده!

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

قضیه ی قدرت و چوب کبریت!


رانهاي لخت و بسيار لاغر دخترکي که توي ترن مقابل من ايستاده ، و از قضا کفشهاي قرمز قلمبه و براقي هم پوشيده ، دقيقا شبيه دو تا چوب کبريت است! .. سيزده چهارده ساله ميزند ، و وزنش به زحمت به چهل کيلو ميرسد . ترن قبلي را از دست داده ام و خورده ام به ساعت تعطيلي بچه مدرسه اي ها . ايستگاه بعد ، زن ميانسالي که کنارم نشسته ، پياده شده ، و چوب کبريتها تا مي شوند ، تا صاحبشان در صندلي خالي کنار من بنشيند . به محض نشستن ، دخترک ، فرز در کوله پشتي اش را باز کرده و آيپدش را در مي آورد . انگشتانش با سرعت حيرت انگيزي آيکونها را تاچ مي کند . حالا از توي قوطي ديجيتالش صداي تشويق مردم مي آيد و موسيقي تند ورزشي . دزدکي نگاه مي کنم . توي رينگ ، دو تا قلچماق ديجيتالي ، با عضلات بهم پيچيده ، رودر روي هم ايستاده اند .. که نقش يکي از آنها را همين دخترک لاغر مردني با پاهاي چوب کبريتي بازي مي کند . 

هوک چپ! .. هوک راست! .. آپر! .. آپر! .. راست! ... چپ! ... راست! .. چپ! ...... و ظرف يکي دو دقيقه قلچماق مقابل نقش زمين مي شود! ... آنقدر از سرعت عمل و مهارت دخترک حيرت کرده ام که الان تقريبا خم شده ام روي قوطي ديجيتال او! .... دستگاه ، حالا دارد برايش کف مي زند و گل و تبريک و بوسه مي فرستد . او که تازه متوجه کنجکاوي من شده ، سرش را بالا مي آورد و با نگاهي که معني اش "کيف کردي؟" يا همچين چيزي است ، دندانهاي سيم کشي شده اش را نشانم مي دهد . 

اولش ، ياد پدرم مي افتم که مي گفت: شما بچه هاي دوره ي آخر الزمانيد! ... (خدا بيامرز کجاست که اينها را ببيند؟!) ... بعدش ياد "تافلر" و کتاب "جابجايي در قدرت" او مي افتم ... و اينکه معني "قدرت" ، حالا زمين تا آسمان با آن چيزي که در زمان پدر ، و پدر جد من بوده تفاوت کرده.

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

راه ما از هم جداست! .. راه من از تو! .. راه تو از آنها!



خب .. راه های متفاوت ، آدمها را به جاهای متفاوتی می رساند . من اینجایی هستم که هستم ، شما آنجایی که هستید! .. و هر کس دیگری نیز در جای خودش . از طرفی ، بعضی ها راه ساده را انتخاب می کنند ، بعضی ها راه سختش را! ... بعضی ها پیاده می روند ، بعضی ها سواره!

"رسیدنِ" ما ، متناسب به "نوع رفتن" و "جای رفتن" مان است . بعضی ها جوری می روند و از راهی می روند که تهش می رسد به واسطه گری ، به خیانت ، به جنایت ، به پفیوزی .. به جاکشی! (ماشالله راهیانی اینچنین ، کم هم نیستند این روزها!) بعضی ها هم طوری می روند و از راهی می روند که برسند به اینجا! .. همین جایی که توی دایره ی زرد رنگ این عکس مشخص است! ... 

بهر حال من که فکر می کنم خیلی غبطه برانگیز است که جایی بروی و از راهی بروی که هیچکس قبلش نرفته باشد!! ... و آخر قصه هم ، جایی از رفتن باز بمانی که دست هیچکس به تو نرسد! ... خیلی غبطه بر انگیز است که در عهد و زمانه ای که بشر ربات می فرستد به مریخ (رباتی که از روی زمین کنترلش می کند!) کسی حتی نتواند خودش را به جایی که تو هستی برساند!! ... چه که بخواهد تو را نجات بدهد!! 

من که فکر می کنم خیلی غبطه برانگیز است


۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

این این تر نت !!


آیا هیچوقت از خودتان پرسیده اید که  این "اینترنت" مال کیست؟ .. فکر میکنید مال مردم است؟ مال همه است؟ ..... نه نیست .  اینترنت هم  در دنیای  سرمایه  و سود ، مثل هر چیز دیگری صاحبانی دارد .  صاحبانش چند تا شرکت بزرگند . درست است که "سوشال نت ورک" مثل دریاست ، دریایی که مردم در آن  موج میزنند ،  اما خود این دستک دمبک که شامل سخت افزار و نرم افزار و فضای وب است ،  مثل بچه ای است که از آمیزش پول و تکنولوژی  زاییده شده .. و مثل هر بچه ی دیگری خیلی از خصوصیاتش  به پدر و مادرش رفته!

ما برای صاحبان اینترنت ، صاحبان این سوشال نت ورک ، مثل باکتریهایی هستیم که تکثیر می شویم ! .. آنها از فعالیت و تکثیر ما  برای خودشان پنیر درست می کنند ، آبجو درست می کنند ، نان هایشان  از فعالیت ما پف می کند و خوشمزه می شود! 

ما بخاطر دسترسی به این اینترنت ، از فروشگاه های شان ، لپ تاپ میخریم ، اسمارت فون میخریم . برای خط و اشتراک اینترنت پول می پردازیم . پیج درست می کنیم ...چیز می نویسیم .... عکس میگیریم ... وقت می گذاریم ... توی این دریا (دریای آزاد!)  به اینسو و آنسو شنا می کنیم . می رویم . می آییم .. عمرمان را صرف اش می کنیم! 

 و حالا بعد از بیست سی سال ،   این دریا پر از موجودات آبزی مختلف است . رنگ و وارنگ موجود دریایی! که همه ظاهرا با هم فرق می کنند. اگر چه در اصول آبزی بودن همه شبیه همند . همه آبشش دارند! .. کامپیوتر دارند! ویندوز دارند! خط اشتراک و فلان و بیسار ...  و البته  برای خودشان یک جایی در اینترنت  دارند که  فکر می کنند مال آنهاست!  صفحه  و پیج  آنهاست!... همه شان در واقع مثل همند .  همه ی آنها "آبزی"  اند!  و بدون آب می میرند! ... موجوداتی که البته  روزی در خشکی می زیسته اند و حالا اینقدر به این "آب" وابسته شده اند که امروز اگر  گذارشان به خشکی هم بیافتد ، احتمالا  برای خرید تبلت یا اسمارت فون مدل جدید  است! ...  خرید  دستک دمبکی که بتوانند با آن عکس و فیلم بگیرند ... بعد بگذارندش توی اینترنت!   

    

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

جالب است! .. نمي دانم اينجا اصلا براي کي يا چي دارم مي نويسم؟ ... عين خود زندگي ام شده که اصلا نمي دانم براي کي يا چيست..

۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

گوشت تن گربه ی "رز" !




مردد بودم که عکس گربه ی پانزده کیلویی خانم "رُز" را بگذارم (که یک زن استرالیایی با سینه های برآمده است و تخصص اش رقص عربی است و عینهو جمیله ی خودمان هنرمند است!) ، یا این عکس را؟ و آخرش تصمیم گرفتم این یکی را بگذارم! اگر چه حرفی که میخواهم بزنم ، ربطی ظاهرا به هیچکدام از این عکسها ندارد. و مثل بقیه ی حرفهای بی ربط من است! ... على أيّة حال ، این یکی ، عکس رویترز از اعتراض آتش نشانان شهر بارسلون در کاهش دستمزدهایشان توسط دولت و مقابله ی پلیس اسپانیا با آنان است! و انصافا عکس جالبی است. فکر کنید قصابها با ساطورهایشان ، ارتشی ها با تانکهای شان ، کشاورزها با تراکتورهایشان(این یکی در ایران اتفاق افتاده!) و خلاصه هر صنفی با ابزار و ادوات کار خودش برای اعتراض بیاید توی خیابان و نبرد خیر و شر مردم و دولت ها ، به سبک فیلم های هالیوودی صورت واقعیت به خود بگیرد! خیلی جالب می شود ، نه؟... بهرحال این ریاضت اقتصادی که اکثر دولتهای اروپایی دارند تحمل می کنند و مردم آنجا را تحت فشار گذاشته ، با مقاومت اقتصادی حکومت ما و پاره شدن ماتحت مردم ایران ، از اساس متفاوت است . اگر چه نتایجش برای مردم بخت برگشته ی ایران و اروپا شبیه به هم است و مسئله همیشه مسئله ی ماتحت آنهاست!




" آندره مالرو" زمانی گفته بود اگر آسیا از خواب بیدار شود ، کل تمدن غرب مسیر حیاتش تغییر میکند . حالا آسیا از خواب بیدار شده و مسیر حیات غرب در حال دگرگونی است . منظور مالرو از آسیا البته چین مارکسیستی بود و هند (که خب بخش بزرگی از آسیا هم همین دو تاست) در مورد بیداری دنیای اسلام ، مالرو البته گمانی به وقوع چنین بیداری نداشت ، و اسلام از نظر او در تعبیری که کرده بود "مثل مردی است که روی خرش به خواب رفته!"

بهرصورت آنچه دارد اتفاق می افتد این است که ظهور چین و هند در معادلات اقتصادی و تکنولوژیک دنیا و حضور مشکلی به نام دنیای اسلام و تعارض کاملا آشکار آن با غرب و مبنای تفکر و مدنیت اش ، همه ی معادلات نوین جهان را بهم ریخته و همه چی حسابی بلبشو شده! آنقدر که معلم کلاس انگلیسی من ، خودش شاگرد کلاس زبان چینی است! و متعجب است چرا هنوز احمقهایی مثل ما (شاگردانش) پیدا می شوند که مثل دوران ویکتوریایی فکر می کنند برای پیدا کردن کار باید مثل بلبل انگلیسی حرف زد! و کل اقتصاد استرالیا را الان پولی می چرخاند که بخاطر فروش منابعش دارد از چین میگیرد! و اگر او چینی بلد بود الان نونش توی روغن بود! که البته همه ی سعی اش را دارد می کند که بلد شود! و ناکس هی با دختر چینی کلاس، لاس میزند و یک کلمه انگلیسی به او یاد می دهد تا شیش تا کلمه چینی یاد بگیرد! 


و خلاصه دنیای تازه ای متولد شده! و اگر در این دنیای تازه نتوانستید جای خودتان را بین چینی ها و هندی ها پیدا کنید کلاهتان پس معرکه است! ..... و به همین گربه ی پانزده کیلویی "رز" هم که نگاه کنی ، گوشت تنش از پولی به وجود آمده که "رز" با چرخاندن و لرزاندن گوشت تنش (سینه و باسن و اینهایش!) پیش میلیونرهای وسترن استرالیا به دست آورده! و خود این میلیونرها هم پولشان را از معامله ی فروش منابع معدنی استرالیا به چینی ها به دست آورده اند . و خلاصه غرب (در معنای تمدنی آن) در زمینه ی اقتصاد ، خودش حالا حسابی مشتری است و نان این شرق نوظهور را دارد می خورد. دنیای اسلام هم که این وسط (وسط شرق و غرب) افتاده! و چون نه اینجوری شده و نه آنجوری ، ویلان مانده و نمی داند چکار کند! .. و مستاصل و بدبخت ، تنها کاری که بنظرش می رسد این است که خودش را منفجر کند! و وسط بازی و معامله ی این دو تا ، هی ترقه درکند و شلوغ بازی الکی در بیاورد!
ما مردم ایران هم زور می زنیم که به دنیا بگویم: بابا! به پیر به پیغمبر ما جزو این دنیای اسلام نیستیم! و با آنها فرق می کنیم! ... اما خب کسی آنور باورش نمی شود! چون میگوید: خب اگر شرقی هستید پس چرا مثل آنها کار نمی کنید و زحمت نمی کشید؟؟ غربی هم که معلوم است نیستید! اگر چه دلتان می خواهد که باشید!! 
..و راست هم می گویند انصافا

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

"هلن" جان و "حسین مالیک" اش!


من نقش مرد 45 ساله ی پناهنده ای را قرار است بازی کنم که از ایران آمده . در جنگ ایران و عراق ، در سالهای آغاز جنگ، اسیر شده . پس از آن در (بقول کارگردان زن استرالیایی) "انقلاب سبز ایران" ، توسط حکومت اسلامی دستگیر ، و پنج سال زندانی و شکنجه شده است . بعد از آزادی ، بصورت غیر قانونی از ایران خارج ، و با تحمل سختی های فراوان با قایق قاچاقچیان انسان ، خودش را به استرالیا رسانده . او بیمار است ، معده اش در طول 35 روز سفر مخفیانه دریایی خونریزی کرده ، انگلیسی نمی داند و از همه ی ماموران و یونیفورم پوشان می ترسد . اسمش "حسین مالیک" است ، و برای معالجه ، او را به بیمارستان آورده اند. وقتی پرستار برای رادیو گرافی "مالیک" را با ویلچیر به زیر زمین ساختمان می برد ، دیوارهای سفید رنگ و بی پنجره ی آنجا ، او را بیاد شکنجه گاهش در زندانهای ایران می اندازد . و با رادیولوژیست که فکر می کند مامور است و میخواهد با دستگاه های عجیب و غریبش شکنجه اش کند ، گلاویز می شود.

هلن هانسن - کارگردان زن فیلم- از من میخواهد یک هفته ریشم را نتراشم . (نمی داند که همینجوری اش هم ده روز یکبار میتراشم!) یک لباس بی یقه و بی دکمه بپوشم . و موقع بازی ، گردنم را تا حد امکان غاز بکشم تا اینطوری لاغرتر از اینی که هستم بنظر برسم . دیگر اینکه وقتی پرستار زن میخواهد لباسهای مرا درآورد تا لباس بیمارستان بپوشم ، به پسرکی که کمی فارسی می فهمد و از مددکاری همراه من آمده تا نقش مترجم را بازی کند ، با داد و بیداد بفهمانم که یک زن غریبه نباید به بدن یک مرد مسلمان دست بزند! یا از او بخواهد که لباسهایش را در حضور او درآورد!

هلن از من می خواهد اگر نظر یا پیشنهادی برای واقعی تر کردن فضای قصه ی او دارم بدهم . و خب من نمی دانم چه بگویم؟ .. اینکه یک مرد 45 ساله نمی تواند در جنگ ایران و عراق که 25 سال پیش تمام شده، در سالهای اول جنگ اسیر شده باشد! (مگر حسین فهمیده باشد که در سیزده سالگی به جنگ رفته! .. او هم که خودش را زیر تانک انداخته و به 45 سالگی نرسیده است!!) .. بعد این بابا ، در بقول او "انقلاب سبز" نمی تواند پنج سال زندانی بوده باشد! چون چهار سال از آن داستان بیشتر نگذشته!! ... بعد این "حسین مالیک" بیشتر از آنکه اسمش ایرانی باشد ، به نظر عراقی است! و یحتمل توی اسارت ، طرف ، کلا با عراقی ها عوض شده!!

... و از همه ی اینها گذشته ، دیفالت یک مرد چهل و پنج ساله ی ایرانی ، اصلا به شکلی نیست که اگر یک زن پرستار بلوند خوش قد و بالا بخواهد به بدنش دست بزند ، داد و بیداد راه بیندازد و از این عمل شنیع ناراحت شود!! (و ای بسا که بسیار هم خوشش می آید و بعدش تقاضای مشت و مال هم می کند!) .. و اصولا در ایران "اسلام" کیلویی چند است؟ و پرهیز از زن نامحرم برای "مرد مسلمان" کجا بوده؟! و این داستانها مربوط به ایران نیست!.. و بنظر من "هلن جان" در قصه اش ، خصوصیات مرد پاکستانی و طالبانی و عراقی را ، با مختصات بسیجی آزاده و اصلاح طلب جنبش سبزی و فعال دانشجویی و زندانی شکنجه شده ترکیب کرده ، و یک شخصیت بدیع فراجناحی خلق نموده است! که البته بنده بخت آن را داشته ام که در اولین حضور سینمایی ام بعنوان بازیگر ، در قالب مرد 45 ساله ی لاغر ریقوی مریضی که ده روز است ریشش را نتراشیده ، به ایفای این نقش سترگ بپردازم!

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

جسم سرگردان!

"مرگ" یعنی تنهایی و بی هم سخنی . اینکه بعدش جنازه ات را توی تابوت بگذارند ، یا بسوزانند یا کفن کنند ، یا رهایش کنند که توی شهر ، مثل یک روح سرگردان بچرخد ، سوار اتوبوس شود ، نان بخرد و از شیر توی پارک آب بخورد ، فرع قضیه است .

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

این یک پایان است؟ .. این یک پایان نیست؟

خب براي آدمي ، هر نقطه ی  پاياني مي تواند یک شروع  تازه هم  قلمداد شود ... اگر منظور از نقطه ی  پايان ، پایان زندگي  او و خاتمه ی همه چيز نباشد ...  

اگر چه هستند آدمهایی که هنوز  پایان زندگی را پايان قطعی  همه چیز نمي دانند و همچنان به بقاي روح  يا هر چيزی که حامل فرديت بي همتاي ما و خاطرات و  معلومات و نگرشها و احساسات ماست  باور دارند . و قائل به انتقال آنچه ما را به عنوان يک فرد به خود ما و جهان پيرامونمان شناسانده ، به جهان يا جاي نامعلوم ديگري هستند . تلقي من اين است که اين  اميد ترحم برانگيز آدمي  براي بقا به هر قيمت و شکلي ،  و این عطش رقت انگیز  او برای زیستن ، وقتي با يک خود بزرگ بيني ابلهانه  ترکيب مي شود ، همان خود بزرگ بینی که خواستار این است تا  آدمی  را در مقام محور و معنای هستی   بنشاند  ، به معاد اندیشی و باور به جاودانگي می رسد . خواسته ای  که در نهايت همه ي باورهاي متافيزيکي و دینی در طول تاريخ  از آن نشآت گرفته اند ...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

WWII




به شخصه از دیدن فیلمهای مربوط به جنگ جهانی اول و دوم ، سیر نمی شوم . خصوصا مستندهایی که تنها با تصاویر واقعی برجای مانده ساخته شده اند (مثل این یکی) و مصاحبه و گفتگو و تحلیلهای خسته کننده ندارند . فیلم بالا  البته قسمت اول مجموعه ی بلندی است که توسط ناشنال جغرافی تهیه شده و از تصاویر کم نظیری بهره می برد . عکسهای منحصر به فرد و دیده نشده از هیتلر و تصاویر متحرکی که با تکنیک رنگ آمیزی فیلم سیاه و سفید ، رنگی و برجسته شده اند . در دو قسمت اول مجموعه ، در مورد سرگذشت هیتلر ، ویژگی های شخصیتی او و تشکیل حزب نازی و علل به قدرت رسیدن این حزب از میانه ی دهه ی سی میلادی صحبت می شود . 

آنچه که من با دیدن این قسمت از مجموعه دریافتم و بسیار هم برایم دانستنش غافلگیر کننده بود ، اشاره به کمک "هنری فورد" بنیان‌گذار کارخانهٔ خودروسازی فورد در آمریکا ، به حزب ناسیونال سوسیالیسم و اهمیت این کمک مالی در شکل گیری و قوام این حزب در سالهای اولیه تاسیس آن بود . اهمیت خود "هنری فورد" در شکل گیری آمریکای امروز و اقتصاد شکوفای بعد از جنگ دوم ، بر کسی پوشیده نیست . و در تحلیلی ، کل صنعت خودرو سازی و هوایی و تسلیحاتی آمریکا را وامدار "فورد" ارزیابی می کنند . به هر ترتیب درک این واقعیت که خود دولت آمریکا یا سرمایه داران بسیار بزرگ آن ، در سالهای اولیه برای جلوگیری از گسترش کمونیسم در اروپا ، هیتلر و حزبش را حمایت کردند و به نوعی در به قدرت رسیدن او نقش اساسی ایفا کرده اند ، واقعیت هولناک و غافلگیر کننده ای است . 

اتفاقی هم که بعدا برای هیتلر و حزب نازی افتاد کاملا مشابه اتفاقاتی است که در موازنه ی قوای دنیای امروز ، برای فرزندان ناخلف مشابه او می افتد . (میلوسویچ ، صدام حسین یا بن لادن!) یعنی آدمی که برای موازنه ی قوا بین شرق و غرب و جلوگیری از گسترش کمونیسم در اروپا با حمایت خود آمریکا بالید و قدرت گرفت ، به محض اینکه از کنترل خارج شد و به هیئت هیولایی در آمد که قصد بلعیدن همه ی اروپا و حتی خود شوروی را داشت ؛ اینبار در ائتلافی خارق العاده بین شوروری استالینیستی و آمریکای کاپیتالیستی ، که دوقطب جدا از هم دنیای آن زمان بودند، از صفحه ی روزگار محو شد .

حالا اینکه این وسط شصت میلیون انسان بیگناه در طول جنگی خانمان سوز و غیر قابل باور کشته شدند و کل معادلات دنیا را پدید آمدن موجودی بنام "هیتلر" تا همین امروز متحول کرده ، ظاهرا برای این قدرتمندان و ثروتمندان اهمیتی ندارد!! .. و آنها برای موازنه قوا بین خودشان ، هنوز هم دارند همان کارها را می کنند!! .... و چشم مردم جهان هم البته قبل از اینکه به آنها دوخته شده باشد به دیوانگی های "بن لادن" یا وحشی گری شورشی سوری دوخته شده که قلب انسانی را جلوی دوربین میخورد!! .. همین طور که همه ی این سالها ، چشم دنیا به سبوعیت هیتلر دوخته شده و نه به ابرقدرتها و پولها و سرمایه ها و کارخانه هایی که پشت سر او بودند!! .... پولهایی که توانست آدولف هیتلر ، سرجوخه ی کوتاه قد نیمه روانی اتریشی را ، به کاماندان رایش "هیتلر" بزرگترین جنگ افروز خونخوار تاریخ تبدیل کند!!

واقعا چرا نمی بینیم توی دنیا دارد چه می گذرد؟؟ یا پیش از این چه گذشته؟؟
چرا فقط چشم دوخته ایم به بازیگران روی پرده؟؟ و نه بازیگردانان و صحنه چرخان ها؟؟!!
چرا از دیوانگی بن لادن یا شورشی سوری ناباورانه به خشم می آییم و از سیستم و مناسباتی که این دیوانگان را تولید کرده اند ، از کارخانه ای که این وحشی ها را ساخته است، به خشم نمی آییم؟؟

آلکس (غیر فرگوسن!)


وقتي برمي گشتيم آلکس (خودش به خودش ميگويد آلکس! و گر نه اسمش رمآل است و از صد فرسخي داد ميزند که عرب است!) خلقش خوش شده بود و مرا کشيده بود به حرف ، که مثلا: آن دختر بلوند را امشب ديدي؟ ..عاشق من شده بود! .. ديدي چه جوري برايم عشوه مي آمد و خودش را به من مي مالاند؟! .. 
حالا من به روي خودم نمي آوردم که: داشتم مي ديدمت يا اخي! و اين تو بودي که خودت را به او مي مالاندي! .. و او تنها از تو فندک خواسته بود و چيزي هم راجع به دوربين پرسيد و تو اينقدر خر کيف شده بودي که نمي دانستي چه غلطي بکني! و هي مزخرف مي بافتي راجع به کار ات و اينکه توي "واپا" موسيقي مي خواني و همزمان لنگ هايت را هم صد و هشتاد درجه مي تواني باز کني و آنچنان به سبک اعراب از "مخرج" نعره بزني   که هيچ jazz man اي تا بحال نزده!.... و دختره هم پوزخند ميزد که: اين ديگر چه ابلهي است؟! 

بعد فکر کردم نکند مست کرده و الان است که نصف شبي ماشين گشت پليس ، سر بزرگراه به پست مان بخورد و يک پونصد چوقي جريمه اش کند! ... حالا البته داشت راجع به فلسطين حرف ميزد ، و اينکه به تخمش هم نيست که آنجا دارد چه اتفاقي مي افتد! و اينکه او ديگر شهروند يک کشور متمدن است! و خودش را متعلق به اينجا مي داند! .. و هرگز هم دلش براي آن خراب شده تنگ نمي شود! .. و لعنت به او اگر ديگر پايش را آنطرف ها بگذارد! .. و بزرگترين حماقتي هم که اينجا کرده ازدواج با همين دخترک لبناني بوده! .. که از بس پر و پاچه نشان داده او آخرش خام شده! .. بعد براي اينکه مطمﺋن شود من ميدانم راجع به کي دارد صحبت مي کند گفت: همان که صبح با لباس خواب صورتي آمده بود دم در!!... ميداني کيي را ميگويم؟! ..ديدي چه پر و پاچه اي داشت؟! نه! خوش ات آمد؟! .. و من گوز پيچ شده بودم که اين واقعا انتظار دارد من از پرو پاچه ي زنش (زن سابقش) تعريف کنم الان؟!

بعد هم شروع کرد که: تو هم بايد مثل من بشوي! و کشورت را با ملاهايش فراموش کني! و اسلام را هم فراموش کني! (حالا چقدر هم که من به اسلام فکر مي کنم!!) و مثل من فقط به خدا باور داشته باشي!! (زرشک!) .. و اين لباسها را هم در بياوري! و از اين شلوارهايي بپوشي که من دارم! و سرت را هم مثل من بتراشي! و زير بناگوش ات را هم بدهي مثل من خالکوبي کنند و ...

ناگهان صداي بوق هشدار ماشين پليس، که چند دقيقه اي بود سپر به سپر ما با چراغ هاي گردان خاموش مي آمد ، رشته ي اندرزهاي آلکس را گسست! ... و چند ثانيه بعد که چراغها روشن شد، توي انعکاس نورهاي آبي و سرخ ، صورت الکس را ديدم که مثل کله ي تيغ زده اش سفيد شده بود! ... و با چشمان گرد ، از توي شيشه و آينه ها ، ماشين پليس را مي پاييد که حالا داشت سبقت مي گرفت تا جلوي ما بايستد و متوقف مان کند . 
به سياق پوزخند هاي دختر بلوند امشبي ، پوزخندي به آلکس زدم و گفتم: ولي اگر روزي تصميم گرفتي براي تفريح يا هوا خوري به فلسطين بروي مرا هم خبر کن! بهرحال هيچ جا وطن خود آدم نمي شود!!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

خوابیدن کنار سنگریزه ها ..


آن چند دقيقه اي که منتظر بودم تا پليس برسد ، همه ي زندگيم جلوي چشمانم مرور شد . اينکه چه شد که به اينجا رسيد؟ ... و اين اسلحه که توي دست من است چطور در يک-بيست و هفت هزارم ثانيه همه چيز را تغيير داد . و الان چطور يک فشار کوچک ديگر (که باز هم فقط يک-بيست و هفت هزارم ثانيه طول مي کشد!) مي تواند به همه ي اين داستان خاتمه دهد . 

فکر کردم چه هواي بهاري خوبي است براي قدم زدن و کشيدن آخرين سيگار ، و خداحافظي کردن از سنگريزه هاي کنار جاده به نيابت از همه ي کره ي زمين (که خودش البته در مقابل بزرگي کيهان، کوچکتر از همين سنگريزه هاست!) و بعد فکر کردن به اين کوچکي و لذت بردن از درک اين "حقارت به تمام معناي حيات در مقابل کل کاﺋنات" ، بعنوان آخرين ادراک زندگي ام ، و بعد فشردن دوباره ي ماشه و .....تمام. 

به بعدش هم خب البته فکر کردم . (اين عادت آدميزاد است که راجع به همه چيز به بعدش فکر کند!) به اينکه چند دقيقه ي ديگر پليس مي رسد و دو تا جسد ، يکي توي ماشين ، يکي هم کنار جاده پيدا مي کند . و البته اسلحه را و موبايلي که با آن به پليس زنگ زده شده و قاتلي که خودش را کشته و مظنون ديگري هم در بين نيست و ... خلاصه همه ي قصه روشن است و پرونده با صورت جلسه ي افسر شيفت شب ، مختومه ميشود . فردا هم توي روزنامه هاي محلي ، يک خبر توي صفحه ي سوم منتشر مي کنند با عکس محوي از يک توده ي سياه رنگ ، که توي تاريکي زير نور چراغ ماشين هاي پليس روشن شده . با تيتري با فونت نمره ي چهار: قتل در بزرگراه شماره شصت و هفت . و کل ماجرا همينجا تمام خواهد شد . و اين مرگ حتي به اندازه ي توده ي چربي زير سينه ي آنجلينا جولي، که ديروز با کيسه ي سيليکون عوضش کرده ، برای کسی اهميت نخواهد داشت .

لعنتي!.. ببين اين فکرهاي بعد ، (فکر اينکه اگر الان من اينکار را بکنم فردا چه مي شود؟!) چگونه تصميمات آدم را تحت تاثير قرار مي دهد و اين آخرين معرفت بزرگ بشري ام را که "زمين در مقابل کيهان از سنگريزه هم کوچکتر است!" به آني به فراموشي مي سپارد! ... و مرا در تصميم درستم متزلزل مي کند  .... shit !

و حالا من ، آرام ، مثل يک بچه خوب ، که بجاي اينکه کار بد ديگري بکند ، منتظر نشسته ، تا در اتاق باز شود و دکتر با آمپول بزرگش به سمت او اشاره کند که: ميروي آنجا ، شلوارت را ميکشي پايين و روي تخت دراز ميکشي ، اينجا نشسته ام تا پليس بيايد و مرا دستگير کند . پليسي که از سنگريزه و از غبار سنگريزه هم در مقابل بزرگي اين زمين و بزرگي کيهان کوچکتر است !!   

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

کاش به مادرم رفته بودم!
او واقع بین تر بود ..
به پدرم رفتم 
که در خیالاتش زیست
و در تنهایی مُرد 


بي او فقط سکوت است
سکوت جاده
سکوت سنگريزه ها
سکوت سايه ها

کجاست "ساز کودکي" ام ؟؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

مه صورتی صبحگاهی!!


اينکه آدم خودش را با جليقه ي انفجاري هزار تکه کند ، انصافا خيلي حرف است . فروکاستن مطلب به اينکه: "اينها يک مشت ديوانه اند و افيون مذهب و ايدئولوژي عقلشان را زائل کرده .. و اینها فقط آدمکش اند و آدم کش با آدم کش فرقي ندارد! " ، از نظر من ساده انگاري دردناکی است . اينکه انسانی بدنش را و زندگي اش را تبديل کند به آخرين تيري که در ترکش دارد براي مبارزه و بيان اعتراض ، يا مقاومت در جنگ نابرابر و خونيني که در دنياي ترسناک ما بين آدميان در جريان است ، جاي تاملي ژرف دارد .

خنثي کنندگان بمب اصطلاحي دارند با عنوان "مه صورتي" و آنرا در مورد آدمهايي بکار مي برند که منفجر شده اند . چهار کيلوگرم تي ان تي که روي بدنت بسته شده ، در صورت انفجار ، مي تواند تو را تبديل کند به مه اي صورتي رنگ از ذرات بدن انسان!
از نظر من ، کسي که اين کار را با خودش مي کند فرق دارد با يک آدمکش معمولي (هه! ..آدمکش معمولي! چه ترکيب متناقضي!) من فکر مي کنم بين آدمکش با آدمکش همانقدر فرق هست که بين قرباني با قرباني هست . کشتن ديگران در حالي که همزمان داري خودت را هم به کشتن ميدهي (آن هم با تبديل شدن به تکه هایی اینگونه!) چيزي نيست که از يک جنون آني یا تمايل به خشونت روزمره حاصل آمده باشد . نسلها و قرنها نفرت و اعتراض پشت چنين عملي انباشته است . نفرت آدمي از آنچه بر سرش آمده . نفرت او از ناتوانی برای تغيير سرنوشتش . سرنوشتی که او اينگونه بر آن مي شورد تا از بقایای بدنش ، برای ما یک آبستره ی سیاه و هولناک بسازد تا شاید ما (به عنوان ببیندگان این نمایش) کمی از دیدن آن تکان بخوریم. 
.........

شاید کمی!  





۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

نژاد پرستِ همسایه "غاز" است!



با "ليوني" رفته ايم کمپ رفيوجي ها  در يونگه هيل . صد وچهل کيلومتر دور از شهر،  وسط جنگل ، بساطش علـَم شده . مثل پروژه ی "دارما" در سریال "لاست" ، یک تاسیسات مجهز فلزی است که لاي درختان  جنگل ، کم و بیش  مخفی اش کرده اند . بیشتر شبيه يک کارخانه ي مدرن بنظر می رسد . پر از نور افکن و لوله و شکل های هندسی فلزی . با خودم می گویم: عجب! این است؟ چه خوشگل است! ... لیونی می گوید از زمان تاسیسش هر سال همین موقع آمده اند و به وجود این کمپ در خاک استرالیا اعتراض کرده اند!  ... نگاهی به معترضین می اندازم . قيافه ی آنها  هم  شبيه بازيگران "لاست" است! زن جوان بلوندي که حامله است ، زوج مسني که تيشرت هاي سياه با آرم "امنستي" دارند ... پيرزن چاق متبسمی که با ويلچير برقي آمده و هر وقت نگاهش می کنی لبخند می زند .... دنبال "جان لاک" و "بنجامین لاینوس" می گردم و البته "جک" و "کیت"! .. آها! اینهم آن دختر کره ای و شوهر اخموی غیرتی اش! .. 

میدانم که لیونی جزو سبزهاست . امنستي ها و مدافعان حقوق بشر و ضد جنگ ها هم  پای قرص این داستان اند . اواخر آوریل ، با سرد شدن هوا می آیند و دو شب روی این تپه چادر می زنند ، شمع روشن  میکنند و برضد نژاد پرستي و بازداشت مهاجرين غير قانوني  شعار می دهند.  البته بساط مشروب و موسیقی هم  مهیاست و آنقدرها هم  بد نمی گذرد . از لیونی  می پرسم: در حال حاضر چند نفرچند نفر توی این کمپ اند؟  می گوید: خیلی! ... بیشتر از پانصد و پنجاه نفر! .. زکی معنی "خیلی" را هم فهمیدم!  خانم جان! این تاسیسات که ده برابر "اوین" ما وسعت دارد!  در اوین ، الان همین تعداد روزنامه نگار و دانشجوی زندانی داریم! ...  تازه رجایی شهر و قزلحصار به کنار! ....  اینها را البته نمی گویم!  و فقط  با یک قیافه ی الکی متعجب می گویم: واو! .. رییلی؟! ... ظاهرا با شنیدن این "واو" ، سر ذوق آمده تا بیشتر توضیح دهد: بله! خیلی شرایط سختی دارند و غذا کیفیتش اینطوری است و آبش آنطوری است . و اینترنت شان اون طوری است!  ...  دوباره می گویم: "واو"! .. این بار البته واقعی می گویم! چون باورم نمی شود  که رفیوجی ها هم  توی بازداشت ،  اینترنت داشته باشند! ...  حالا روضه ی علی اصغر به جاهای سوزناکش رسیده! ... گاهی رفیوجی ها  اعتصاب غذا می کنند! حتی یک بار یکنفرتوی کمپ  خود کشی کرده!...  من هم سری به تاسف تکان میدهم که: نچ نچ! .. و منظورم این است که: ای ی خانم جان! ما کجاییم ، شما کجا؟! ... اینجا طرف را بخاطر وبلاگ نوشتن می فرستند سینه ی قبرستان! هیچ امنستی و کوفتی هم  برایش روی تپه شمع روشن نمی کند! ... وسط فکرهای من  لیونی البته دارد حرفهای خودش را می زند ... حالا دارد فحش میدهد به "گیلارد" .  که بقول او: همین زن بودنش بیشتر باعث شرم است! ... و یک کلمه ای می گوید که به نظرم معنی اش "زنیکه ی پتیاره" یا یک همچین چیزی است! ...  برای اینکه چیزی گفته باشم  می گویم: فکر می کنم جولیا گیلارد هم سن و سال  خود شما باشد؟! می گوید نه بابا! حداقل ده سال از من کوچکتر است! ...  جل الخالق! عمرا یک زن ایرانی  بگوید که فلان زن سنش از من کمتر است! .. میدانم که پیش از این مدیر داخلی  یک شرکت بزرگ معدنی  در وسترن استرالیا بوده و برای خودش کیا  بیایی داشته .  توی ماشین که می آمدیم برایم تعریف کرد که سفری  داشته به سریلانکا که برایش  حکم سفر حج  را داشته برای حاجی بازاریهای ما!.. یعنی بعدش متحول ، و از سرمایه داری بیزار شده . توبه کرده.  استعفا داده ،  حالا هم که  (احتمالا با اقتدا به ائمه ی معصومین!)  عضو "سبزها" ست! ... به تعبیر خودش بی خیال این پول کثیفی شده که چینی ها در قبال به یغما بردن ذخایراسترالیا آنرا می دهند و آمریکایی با فروش ماشین چمن زنی و اتومبیل و کشتی از استرالیایی ها می گیرند! 

در میان صحبت ، زنی  از آنطرف اسمش را بلند صدا می زند! ..لیونی هم  متقابلا همین کار را با اسم او می کند! ... بعدش هم بوس و بغل  است و  "وای شهین جون دلم برات تنگ شده بود!" و این داستانها! ...  از موقعیت استفاده می کنم و یواشکی  جیم می شوم .  در نور بادکنک های الکتریکی و  و شمع های رنگ و وارنگ ، صورت معترضین را می بینم . دخترکی بلوند وچشم آبی ،  با شمعی در دست ،  رو به  کمپ ایستاده و مثل ابر بهار اشک می ریزد!  دوربینم را روشن می کنم تا از توی ویزور بهتر بتوانم براندازش کنم! (ناسلامتی برای فیلم برداری آمده ام!)... زوم می کنم! ...  پنجه ی آفتاب است لامصب! ... دکمه ی رکورد را فشار میدهم . زیر لب می گویم: الهی بمیری "گیلارد" که دل دختر به این خوشگلی را خون نکنی! نژادپرست عوضی!     

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

سواره از پیاده خبر ندارد!



همه ي عمرم "پياده" بوده ام . نه غبطه خوردم بر سواره هايي که شتابان از کنارم مي گذشته اند ، نه دستي بلند کرده ام که سوارم کنند ، نه آنها بوق زده اند که: بيا بالا! ... آرام و نرم نرم ، راه خودم را رفته ام! ... گاهي سرخوش و سوت زنان ، گاهي غمين و سر در گريبان! ...

زندگي در کنارم جريان شتاب آلود خودش را داشته و من ، آرام ، راه خودم را رفته ام! ...... 
بله! درست است! گاهي هم خب دير رسيده ام به کساني و جاهايي! ... منکر اين نيستم! اما اين دير رسيدن ، يک موقع هايي خودش بخت من شده در "بر کنار بودن و مصون ماندن"! ... 
نه دنبال "جاي پارک" ، کوچه هاي بيهودگي را دور صد باره زده ام ، نه جريمه هاي سنگين پرداخته ام بخاطر سرعت بيش از حد و رد شدن از چراغ قرمز و ورود ممنوع! ... 
هيچ کوچه اي براي گذر نرم و بي صداي من ، عبور ممنوع نبوده .. و هيچ چراغ قرمزي مشمول حال من نمي شده! .... خلاصه ، نه مست رانده ام ، نه چپ کرده ام! .... گرچه مست هم بوده ام گاهي!

بگذريم! .. خواستم بعنوان يک عابر هميشه پياده بگويم ، اگر سواره از پياده خبر ندارد (که ندارد!) ، از همه چيزش ندارد! ... هم چيز هاي بدش ، هم چيزهاي خوبش

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

الماسها ابدی اند!


خب زنها معمولا جواهرات دوست دارند . خیلی به ندرت پیدا می شود زنی که دوست نداشته باشد! بخصوص اگر زیباروی باشد و شهره ی شهر! ..... "الیزابت تایلور" جواهرات را به حد پرستش دوست داشت و گنجینه ای از خود باقی گذاشت که یکسال پس از مرگش در حراج کریستی نیویورک ، یکصد و شانزده میلیون دلار فروخته شد! ... البته خود سنگها اینهمه قیمت نداشتند . مثلا گردن بندی که قیمتش حدود سی هزار دلار بود ، بیشتر از یازده میلیون دلار فروخته شد! ... به هر حال ارزش گردنبندی که بر گردن زیبا روی پر آوازه ای چون او بوده باشد ، صد چندان هم میشود! .. تازه مشتری ها اصلا به وزن الماس و یاقوتش کاری نداشتند و در خیال احتمالا ، سینه ی بلورین الیزابت را تصور می کردند که روزگاری بستر نرم این جواهرات بود! ..... 

باری ، امروز چند عکس از آخرین سال زندگی تایلور دیدم . و عکسی با یکی از آن گردنبندهای یاقوت معروف . البته سنگها اصلا تکان نخورده بودند! درست همانطور که چهل سال پیش! .. اما الیزابت؟! ....... با خودم گفتم: ای روزگار! ببین پیری با آدمیزاد چه می کند! لامروت زشت و زیبا هم نمی شناسد! نه الیزابت تایلور سرش می شود ، نه سکینه سلطان! بعد فکر کردم البته دردناک است که آدمی حریف زمان نمی شود ، ولی دردناک تر این است که قیمت سنگهای بی جان را ، جان و جوانی زنی زیبا تعیین کند! 

الیزابت بیچاره! نه جوانی به او وفا کرد و نه این جوهرات ...
درست مثل سکینه سلطان ، که وقتی در هشتاد سالگی مرد ، یک انگشتر عقیق داشت و دو گوشواره ی مسی!



۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

"این حسین است که می نویسد!.."


حسین ، پدرم ، هشتاد زمستان را دیده بود. این آخری را بسیار سخت. با تنی به غایت نحیف. پوستی و استخوانی... که به بهار نرسید. خیری هم از این هشتاد زمستان ندید ؛ به شهادت آنچه خودش نوشته بود بر گوشه ی دفتری با خط به غایت زیبایش که:
"این حسین است که می نویسد! همه ی عمر زحمت کشید و خیری از زندگی ندید! .. این حسین است! ... حسین بود!"
این جمله را تا عمر دارم فراموش نمی کنم.

خبر رفتنش را همسرم به من داد: رضا! باید بری مشهد! ... پدرت ...
شنیدن این خبر غافلگیرم نکرد. صدایی در سرم گفت: آخ! راحت شد بلاخره!
این سال آخری ، تنها شبحی بود میان هستی و نیستی . پس از دو بار سکته مغزی ، هفده سال آخر زندگی اش را در خاموشی و معلولیت گذراند . نیمی از بدنش فلج شد و قدرت تکلم را از دست داد. و بعد سکته ی دیگری و هفده ماه در کما ... هفده و هفده! ...
جنازه اش را که دیدم ، به بچه گنجشکی می مانست که با چشم و دهان باز در کنج فقسی مرده باشد . قفس او اما اتاق کوچک آسایشگاهی بود در غرب مشهد. اتاقی که او در تنهایی آن مرده بود و جنازه را صبح یک روز سرد و آفتابی پرستار یافته بود.

روزهای بعد بی آفتاب گذشت . با برف و باران . و گلایل های سفید و پیراهن های سیاه . و بوی مهوع گلاب و صدای خواندن قرآن که همیشه برای من زنده کننده ی خاطره ی آزارنده ی مرگ است . چیز عجیب دیگر ، آدمهایی بودند که سی سال بود ندیده بودم شان . تصویرهایی که از درون خاطرات ده سالگی من دوباره جان می گرفتند و بیرون می آمدند . مثل یک فیلم سینمایی که شخصیت هایش را پرتاب کرده باشند به سی سال بعد . همه به شکل قبلی ، منتها اینبارچروکیده و نزار و رو به موت. آدمهایی که در همه ی این بیست- سی سال ، نشانی از آنها هیچ جای زندگی خودم یا پدرم ندیده بودم ... و البته از همه بدتر دسته گلهایی بود که می آوردند . دسته گل های بزرگ و تهوع آوری که به درد هیچ کس نمی خورند:
"درگذشت بزرگ خاندان ، حاج حسین فلان را تسلیت می گوییم! .. "

گلهای زشت ِ مسخ شده . گلهایی که انگار هویت و معنایشان را گرفته اند . گلهایی که پر از مرگند . نه نشانه ی زندگی و زیبایی.

از نظر من ، در شادابی و جوانی مردن دست کم یک حسن غیر قابل انکار دارد: تصویرت تا ابد جوان و شاداب می ماند!


۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

شرق ِ افسانه ای!



تصویر یک روش سنتی اعدام را دیدم در آسیای جنوب شرقی . سر اعدامی را می گذاشتند روی تنه ی بریده شده ی درختی و فیلی با اشاره ی فیلبان که جلاد بود در واقع ، پایش را آنقدر محکم روی سر قربانی می فشرد تا جمجمه اش بترکد! .. 

می گویم  ابرقدرت شدن آمریکا پس از جنگ دوم جهانی ، لایف استایل آمریکایی و لیبرالیسم و هالیوود و کوکاکولا را همه گیر کرد ... فکر کنم با ابرقدرت شدن چینی ها ، سوق پیدا کنیم به سمت سگ خوردن و اعدام این شکلی به صورت نچرال! (مزاح کردم این تکه ی آخرش را البته!)
این را برای خودم اینجا نوشتم تا بیاد داشته باشم: شرق افسانه ای ، همه چیزش هم خوب نیست . بیچاره "غرب" چون برونگرا و اهل نمایش است ، همه جای خودش را در این دویست سال ، نشان همه داده و ملت شروع کرده اند به ایراد گرفتن! .. اما شرق ِ درونگرا ، چیزهای بدش در عمق جان پلیدش پنهان است

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

هستی و زمان

 از نظر من ، زمان ، در ارتباط با خاطرات و محفوظات ذهنی ما دو نوع کاملا مشخص و متفاوت دارد . زمان ِ دنیاها و آدم های غریبه و زمان جاها و آدمهای آشنا . 

روزها و آدمهایی که شیبیه هم اند و در جزئیات اختلافاتی دارند و ارتباط وِِیژه ای هم با ما و درون مان برقرار نمی کنند ، به سرعت فراموش می شوند .... و آنات ، دقایق و روزهایی  که با حـضور کامل ما و آنان که عزیزشان می داشتیم  و می داریم  بافته شده و در جان مان تنیده اند ، همیشه زنده و تازه اند و هیچگاه نمی گذرند و فراموش نمی شوند . انگار که همین جا و هم اکنون بوده اند و عطرشان هنوز در فضاست ..

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

ماه ِ خون .. سال ِ خون ... سالیان ِ خون

بايد همان موقع می رفتم بالا . شده به قيمت گلاويز شدن با آن نگهبان لعنتی . فوقش چار تا مشت هم حواله ی هم کرده بودیم! . ديگر برايم چه فرق ميکرد؟
اما جانش را نداشتم . جان بالا رفتن از آنهمه پله را نيز . تير چراغ برق؟ .... بله خب . توی کوچه پر است از تير چراغ برق . لازم نيست آنهمه بالا بروی . تازه آنطوری شکل فجيعی هم پيدا می کرد . روی زمين پر ميشد از خون . جماعت بيکار احمق هم می آمدند پول می ريختند دور جنازه ات . لاشخورهای کثيف . سکه ها می افتاد توی حوضچه های سرخ تيره رنگ . قبلا" هم ديده ام . يکی آن راننده محله ی قديم مان . همان که خانه شان يک کوچه بالاتر از خانه ی ما بود . زمان بچگی . کاميون لندهور زهوار در رفته ای داشت . از اينها که روی دماغش سگ فلزی گنده ای چسبيده . کنار ديوار کوچه ، موقع درآوردن چرخ ، بچه رينگ در رفت و خورد توی صورتش . آش و لاش شده بود . صبح جمعه ای چه خوراکی شد برای جماعت . از ده تا کوچه بالاتر همينطور آدم بود که می آمد برای ديدن جنازه .

مرد ، با لنگهای باز ِ دراز شده روی زمین ، در حالی که تکیه اش به ديوار بود ، مرده بود . می گفتند: بچه رينگ در رفته! ... من آنموقع نمی فهميدم يعنی چی . خودم را به زور از لای حلقه ی آدمها رساندم آن وسط و سرک کشيدم . روی شانه ها و صورتش را با پارچه ای پوشانده بودند . دستهايش از دو طرف آويخته بود . سرخ و خونین . مثل دستهای حَرمَله توی شبيه ِ روز عاشورا . او هم همين شکلی بود . من خيلی می ترسيدم . چادر مادر را محکم می کشيدم . وسط گريه ، يکهو صدای مادر محکم و بی اشک شد:
ـ نترس مادر! خون نيست که! .. مرکورکورم است!
بعد چادرش را بالا کشيد و دوباره شروع کرد به گريه کردن . اشکش را با گوشه ی چادر پاک می کرد . مردی با ریشی بلند در بلندگوی دستی روضه ی ظهر عاشورا می خواند.
اما اين يکی خون بود . خون واقعی . ميانش هم ، سکه های براق و اسکناسهای مچاله شده .
مرد ترسناک سرخ پوش ، شمشير را در هوا می گرداند . بعد ناگهان عروسک خون آلود بی سری را ميان سياهی جمعيت بالا گرفت . جمعيت ديوانه شد ..
لاشخورها .

زندگی خوب است! زندگی خوب است! ... می خواستم داد بزنم :
ـ ولم کنيد! گور پدر شما و این زندگی کثیف خوبتان .
و یاد "وکيل احمد" افتادم . زندانی آبدارچی با آن سبیلهای قیطانی مسخره که هیچوقت نمی تراشیدشان تا توی زندان مسن تر از پسرک نونزده ساله ای که بود به نظر برسد . به جوانترها توی بند تجاوز می کردند . و او از ولایت کُندوز افغانستان آمده بود که مردهای آنجا چشمهای آبی و زیبا دارند . مثل چشمهای او که واقعا زیبا بود . برای سربازها توی نگهبانی چای می ریخت . می گفت: جمعه ها که حدود اجرا می شد ، طالبان نعش ها را ، اگر مرد بودند ، از درختان کنار خيابان ، وارونه می آويختند . طوری که انگشتان دست شان ساييده می شد به زمين . تا سه روز همينطوری آنجا آويزان بودند . می گفت شهرهای ما پر از مرغ ميناست مثل شهرهای شما که گنجشک دارد . سه روزی که جنازه ها از درختان آويزان بود ، مرغها گم و گور می شدند و ديگر صدايی ازشان شنيده نمی شد .
در کُندوز عصر که می شود مرغها غوغا می کنند . اما آن سه روز ...
و مکث می کرد و راهش را می کشید و می رفت به آبدارخانه ی کثیف نگهبانی .
با خودم می گفتم : عجب دنيايی! ... دنيای مرده ها و لاشخورها

بعدش هم که .. خب من ..
من نمی خواستم دیگر میان لاشخورها زندگی کنم .. همین
.

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

فرار و فراموشی!

 
خب برای مغزها ، فرار ساده است. مغزها ماشینهایی هستند که کارشان فکر کردن است. در ایران هم که فکر خریداری ندارد. با ماشین فکر به هیچ جا نمی شود رفت. پس راحت گازش را می گیرند و می روند. معمولا هم در جوانی اینکار را می کنند. به محض گرفتن برگه ی پایان خدمت، پاسپورت می گیرند و پذیرش و ویزا و پرواز امارات و .... خدانگهدار! اغلب هم دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند. در ذهن ریاضی و عددی آنها ، تاریخ و جغرافیا مفهومی ندارد. ریاضیات ، لامکان ترین علم دنیاست. و در آنسوی کهکشان هم معادلاتش صدق می کند! چه رسد به چند هزار کیلومتر آنطرف تر در آکسفورد یا هاروارد یا هر دانشگاه دیگری. این از مغزهای ریاضی! ... دیگرانی که حکمت وشعر و فلسفه خوانده اند هم ، وضعشان کمابیش همین است! گیرم بجای مغز می گویند: اندیشه! و به جای فرار می گویند: هجرت! ..

البته این مهاجران اندیشه ، معمولا بلافاصله پس از فارغ التحصیل شدن و خدمت زیر پرچم ، میدان را خالی نمی کنند . اغلب ، یک چند سالی می مانند و اسم رسمی بهم می زنند . استاد می شوند ، روزنامه نگاری می کنند ، سیاسی کاری می کنند ، سیا کاری می کنند ، و بعد که نام آشنا شدند ، احتمالا یک شش ماهی هم محض جوری جنس می روند زندان .. و بعد خلاصی .. و بعد سفر زمینی به مرز بازرگان ، و بعد آنطرف مرز و بعد ... خدا نگهدار! ... آنسوی مرز اما، این خداوندگان «اندیشه» آن آزادی و بی وطنی «مغزها» را ندارند. اندیشه ها ، کارشان با الفاظ و کلمات است نه مثل مغرها با اعداد و ارقام . پس هر جا که بروند پشت دیوار «زبان» محبوس می مانند... و چقدرهم در صعوبت و سختی اند پس و پشت این دیوار! .... دست کم در جایی مثل «اوین» یا مانند آن ، زندانی بودن ، شـأنی داشت و شکوهی اما اینجا در زندان متافیزیکی «زبان» ، شکوه و افتخاری نیست! و زبان ، مثل غل و زنجیر دست و پای اندیشه ی شان را برای ورود به دایره ی گفتمان جهانی بسته است! ..... بهر حال برای اینان هم ، ایران ، نه ایران جغرافیا ، که ایران تاریخی و ایران فرهنگی و ایران روشنگری و روشنفکری است !!

میمانند کسانی که می روند یا رفته اند ، اما هیچ کدام از آن دو گونه نیستند. و ایران برایشان ، ایران جغرافیاست! .... ایران ِ آفتاب وابر و کوه و بیابان ... ایرانِ جنگل و برهوت و دریا ! .. کسانی که دلشان با شوره زار قم و کویر کاشان پیوند خورده ... و با کوههای بخیتاری و جنگل اسالم و خلیج پارس ...

می ماند کسی مثل « اسماعیل میر فخرایی » ، که حتی در غربی ترین نقطه ی شرقی ترین قاره ی دنیا نیز ، در کنار «کوآلاها» و «دینگوها» و «ایچیدناها» و «پلاتی پوسها» و هزار گونه جانورعجیب دیگر ، افسوس ِ از بین رفتن گورخرهای سمنان را می خورد و خرس های مازندران و شغالهای هرمزگان و لاک پشتهای خلیج فارس را! ... و مبهوت است که چرا در آن سرزمین ، مردمان ، به دشنام یکدیگر را سگ و خرس و گراز و شغال می نامند و به ابلهانه ترین شکل ممکن با محیط زیست شان رفتار می کنند. کشوری که روشنفکرانش از «دریدا» و «پوپر» و «هایدگر» و «فویر باخ» سخن می گویند ، اما از محیط زیست ایران ، خر ملانصرالدین را هم درست نمی شناسند!

برای کسانی مثل « اسماعیل میرفخرایی » ، تنها گذاشتن طبیعت ایران با این آدمیان ، خواه عامی و سنتی ، خواه مدرن و امروزی ، مثل تنها گذاشتن دلش میان گرگهای گرسنه است! دل گرم و زنده و پر خونش. دلی که خون است از آنچه بر ایران ، بر طبیعت ایران رفته و می رود.