۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

نژاد پرستِ همسایه "غاز" است!



با "ليوني" رفته ايم کمپ رفيوجي ها  در يونگه هيل . صد وچهل کيلومتر دور از شهر،  وسط جنگل ، بساطش علـَم شده . مثل پروژه ی "دارما" در سریال "لاست" ، یک تاسیسات مجهز فلزی است که لاي درختان  جنگل ، کم و بیش  مخفی اش کرده اند . بیشتر شبيه يک کارخانه ي مدرن بنظر می رسد . پر از نور افکن و لوله و شکل های هندسی فلزی . با خودم می گویم: عجب! این است؟ چه خوشگل است! ... لیونی می گوید از زمان تاسیسش هر سال همین موقع آمده اند و به وجود این کمپ در خاک استرالیا اعتراض کرده اند!  ... نگاهی به معترضین می اندازم . قيافه ی آنها  هم  شبيه بازيگران "لاست" است! زن جوان بلوندي که حامله است ، زوج مسني که تيشرت هاي سياه با آرم "امنستي" دارند ... پيرزن چاق متبسمی که با ويلچير برقي آمده و هر وقت نگاهش می کنی لبخند می زند .... دنبال "جان لاک" و "بنجامین لاینوس" می گردم و البته "جک" و "کیت"! .. آها! اینهم آن دختر کره ای و شوهر اخموی غیرتی اش! .. 

میدانم که لیونی جزو سبزهاست . امنستي ها و مدافعان حقوق بشر و ضد جنگ ها هم  پای قرص این داستان اند . اواخر آوریل ، با سرد شدن هوا می آیند و دو شب روی این تپه چادر می زنند ، شمع روشن  میکنند و برضد نژاد پرستي و بازداشت مهاجرين غير قانوني  شعار می دهند.  البته بساط مشروب و موسیقی هم  مهیاست و آنقدرها هم  بد نمی گذرد . از لیونی  می پرسم: در حال حاضر چند نفرچند نفر توی این کمپ اند؟  می گوید: خیلی! ... بیشتر از پانصد و پنجاه نفر! .. زکی معنی "خیلی" را هم فهمیدم!  خانم جان! این تاسیسات که ده برابر "اوین" ما وسعت دارد!  در اوین ، الان همین تعداد روزنامه نگار و دانشجوی زندانی داریم! ...  تازه رجایی شهر و قزلحصار به کنار! ....  اینها را البته نمی گویم!  و فقط  با یک قیافه ی الکی متعجب می گویم: واو! .. رییلی؟! ... ظاهرا با شنیدن این "واو" ، سر ذوق آمده تا بیشتر توضیح دهد: بله! خیلی شرایط سختی دارند و غذا کیفیتش اینطوری است و آبش آنطوری است . و اینترنت شان اون طوری است!  ...  دوباره می گویم: "واو"! .. این بار البته واقعی می گویم! چون باورم نمی شود  که رفیوجی ها هم  توی بازداشت ،  اینترنت داشته باشند! ...  حالا روضه ی علی اصغر به جاهای سوزناکش رسیده! ... گاهی رفیوجی ها  اعتصاب غذا می کنند! حتی یک بار یکنفرتوی کمپ  خود کشی کرده!...  من هم سری به تاسف تکان میدهم که: نچ نچ! .. و منظورم این است که: ای ی خانم جان! ما کجاییم ، شما کجا؟! ... اینجا طرف را بخاطر وبلاگ نوشتن می فرستند سینه ی قبرستان! هیچ امنستی و کوفتی هم  برایش روی تپه شمع روشن نمی کند! ... وسط فکرهای من  لیونی البته دارد حرفهای خودش را می زند ... حالا دارد فحش میدهد به "گیلارد" .  که بقول او: همین زن بودنش بیشتر باعث شرم است! ... و یک کلمه ای می گوید که به نظرم معنی اش "زنیکه ی پتیاره" یا یک همچین چیزی است! ...  برای اینکه چیزی گفته باشم  می گویم: فکر می کنم جولیا گیلارد هم سن و سال  خود شما باشد؟! می گوید نه بابا! حداقل ده سال از من کوچکتر است! ...  جل الخالق! عمرا یک زن ایرانی  بگوید که فلان زن سنش از من کمتر است! .. میدانم که پیش از این مدیر داخلی  یک شرکت بزرگ معدنی  در وسترن استرالیا بوده و برای خودش کیا  بیایی داشته .  توی ماشین که می آمدیم برایم تعریف کرد که سفری  داشته به سریلانکا که برایش  حکم سفر حج  را داشته برای حاجی بازاریهای ما!.. یعنی بعدش متحول ، و از سرمایه داری بیزار شده . توبه کرده.  استعفا داده ،  حالا هم که  (احتمالا با اقتدا به ائمه ی معصومین!)  عضو "سبزها" ست! ... به تعبیر خودش بی خیال این پول کثیفی شده که چینی ها در قبال به یغما بردن ذخایراسترالیا آنرا می دهند و آمریکایی با فروش ماشین چمن زنی و اتومبیل و کشتی از استرالیایی ها می گیرند! 

در میان صحبت ، زنی  از آنطرف اسمش را بلند صدا می زند! ..لیونی هم  متقابلا همین کار را با اسم او می کند! ... بعدش هم بوس و بغل  است و  "وای شهین جون دلم برات تنگ شده بود!" و این داستانها! ...  از موقعیت استفاده می کنم و یواشکی  جیم می شوم .  در نور بادکنک های الکتریکی و  و شمع های رنگ و وارنگ ، صورت معترضین را می بینم . دخترکی بلوند وچشم آبی ،  با شمعی در دست ،  رو به  کمپ ایستاده و مثل ابر بهار اشک می ریزد!  دوربینم را روشن می کنم تا از توی ویزور بهتر بتوانم براندازش کنم! (ناسلامتی برای فیلم برداری آمده ام!)... زوم می کنم! ...  پنجه ی آفتاب است لامصب! ... دکمه ی رکورد را فشار میدهم . زیر لب می گویم: الهی بمیری "گیلارد" که دل دختر به این خوشگلی را خون نکنی! نژادپرست عوضی!     

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

سواره از پیاده خبر ندارد!



همه ي عمرم "پياده" بوده ام . نه غبطه خوردم بر سواره هايي که شتابان از کنارم مي گذشته اند ، نه دستي بلند کرده ام که سوارم کنند ، نه آنها بوق زده اند که: بيا بالا! ... آرام و نرم نرم ، راه خودم را رفته ام! ... گاهي سرخوش و سوت زنان ، گاهي غمين و سر در گريبان! ...

زندگي در کنارم جريان شتاب آلود خودش را داشته و من ، آرام ، راه خودم را رفته ام! ...... 
بله! درست است! گاهي هم خب دير رسيده ام به کساني و جاهايي! ... منکر اين نيستم! اما اين دير رسيدن ، يک موقع هايي خودش بخت من شده در "بر کنار بودن و مصون ماندن"! ... 
نه دنبال "جاي پارک" ، کوچه هاي بيهودگي را دور صد باره زده ام ، نه جريمه هاي سنگين پرداخته ام بخاطر سرعت بيش از حد و رد شدن از چراغ قرمز و ورود ممنوع! ... 
هيچ کوچه اي براي گذر نرم و بي صداي من ، عبور ممنوع نبوده .. و هيچ چراغ قرمزي مشمول حال من نمي شده! .... خلاصه ، نه مست رانده ام ، نه چپ کرده ام! .... گرچه مست هم بوده ام گاهي!

بگذريم! .. خواستم بعنوان يک عابر هميشه پياده بگويم ، اگر سواره از پياده خبر ندارد (که ندارد!) ، از همه چيزش ندارد! ... هم چيز هاي بدش ، هم چيزهاي خوبش

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

الماسها ابدی اند!


خب زنها معمولا جواهرات دوست دارند . خیلی به ندرت پیدا می شود زنی که دوست نداشته باشد! بخصوص اگر زیباروی باشد و شهره ی شهر! ..... "الیزابت تایلور" جواهرات را به حد پرستش دوست داشت و گنجینه ای از خود باقی گذاشت که یکسال پس از مرگش در حراج کریستی نیویورک ، یکصد و شانزده میلیون دلار فروخته شد! ... البته خود سنگها اینهمه قیمت نداشتند . مثلا گردن بندی که قیمتش حدود سی هزار دلار بود ، بیشتر از یازده میلیون دلار فروخته شد! ... به هر حال ارزش گردنبندی که بر گردن زیبا روی پر آوازه ای چون او بوده باشد ، صد چندان هم میشود! .. تازه مشتری ها اصلا به وزن الماس و یاقوتش کاری نداشتند و در خیال احتمالا ، سینه ی بلورین الیزابت را تصور می کردند که روزگاری بستر نرم این جواهرات بود! ..... 

باری ، امروز چند عکس از آخرین سال زندگی تایلور دیدم . و عکسی با یکی از آن گردنبندهای یاقوت معروف . البته سنگها اصلا تکان نخورده بودند! درست همانطور که چهل سال پیش! .. اما الیزابت؟! ....... با خودم گفتم: ای روزگار! ببین پیری با آدمیزاد چه می کند! لامروت زشت و زیبا هم نمی شناسد! نه الیزابت تایلور سرش می شود ، نه سکینه سلطان! بعد فکر کردم البته دردناک است که آدمی حریف زمان نمی شود ، ولی دردناک تر این است که قیمت سنگهای بی جان را ، جان و جوانی زنی زیبا تعیین کند! 

الیزابت بیچاره! نه جوانی به او وفا کرد و نه این جوهرات ...
درست مثل سکینه سلطان ، که وقتی در هشتاد سالگی مرد ، یک انگشتر عقیق داشت و دو گوشواره ی مسی!