۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

فرار و فراموشی!

 
خب برای مغزها ، فرار ساده است. مغزها ماشینهایی هستند که کارشان فکر کردن است. در ایران هم که فکر خریداری ندارد. با ماشین فکر به هیچ جا نمی شود رفت. پس راحت گازش را می گیرند و می روند. معمولا هم در جوانی اینکار را می کنند. به محض گرفتن برگه ی پایان خدمت، پاسپورت می گیرند و پذیرش و ویزا و پرواز امارات و .... خدانگهدار! اغلب هم دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند. در ذهن ریاضی و عددی آنها ، تاریخ و جغرافیا مفهومی ندارد. ریاضیات ، لامکان ترین علم دنیاست. و در آنسوی کهکشان هم معادلاتش صدق می کند! چه رسد به چند هزار کیلومتر آنطرف تر در آکسفورد یا هاروارد یا هر دانشگاه دیگری. این از مغزهای ریاضی! ... دیگرانی که حکمت وشعر و فلسفه خوانده اند هم ، وضعشان کمابیش همین است! گیرم بجای مغز می گویند: اندیشه! و به جای فرار می گویند: هجرت! ..

البته این مهاجران اندیشه ، معمولا بلافاصله پس از فارغ التحصیل شدن و خدمت زیر پرچم ، میدان را خالی نمی کنند . اغلب ، یک چند سالی می مانند و اسم رسمی بهم می زنند . استاد می شوند ، روزنامه نگاری می کنند ، سیاسی کاری می کنند ، سیا کاری می کنند ، و بعد که نام آشنا شدند ، احتمالا یک شش ماهی هم محض جوری جنس می روند زندان .. و بعد خلاصی .. و بعد سفر زمینی به مرز بازرگان ، و بعد آنطرف مرز و بعد ... خدا نگهدار! ... آنسوی مرز اما، این خداوندگان «اندیشه» آن آزادی و بی وطنی «مغزها» را ندارند. اندیشه ها ، کارشان با الفاظ و کلمات است نه مثل مغرها با اعداد و ارقام . پس هر جا که بروند پشت دیوار «زبان» محبوس می مانند... و چقدرهم در صعوبت و سختی اند پس و پشت این دیوار! .... دست کم در جایی مثل «اوین» یا مانند آن ، زندانی بودن ، شـأنی داشت و شکوهی اما اینجا در زندان متافیزیکی «زبان» ، شکوه و افتخاری نیست! و زبان ، مثل غل و زنجیر دست و پای اندیشه ی شان را برای ورود به دایره ی گفتمان جهانی بسته است! ..... بهر حال برای اینان هم ، ایران ، نه ایران جغرافیا ، که ایران تاریخی و ایران فرهنگی و ایران روشنگری و روشنفکری است !!

میمانند کسانی که می روند یا رفته اند ، اما هیچ کدام از آن دو گونه نیستند. و ایران برایشان ، ایران جغرافیاست! .... ایران ِ آفتاب وابر و کوه و بیابان ... ایرانِ جنگل و برهوت و دریا ! .. کسانی که دلشان با شوره زار قم و کویر کاشان پیوند خورده ... و با کوههای بخیتاری و جنگل اسالم و خلیج پارس ...

می ماند کسی مثل « اسماعیل میر فخرایی » ، که حتی در غربی ترین نقطه ی شرقی ترین قاره ی دنیا نیز ، در کنار «کوآلاها» و «دینگوها» و «ایچیدناها» و «پلاتی پوسها» و هزار گونه جانورعجیب دیگر ، افسوس ِ از بین رفتن گورخرهای سمنان را می خورد و خرس های مازندران و شغالهای هرمزگان و لاک پشتهای خلیج فارس را! ... و مبهوت است که چرا در آن سرزمین ، مردمان ، به دشنام یکدیگر را سگ و خرس و گراز و شغال می نامند و به ابلهانه ترین شکل ممکن با محیط زیست شان رفتار می کنند. کشوری که روشنفکرانش از «دریدا» و «پوپر» و «هایدگر» و «فویر باخ» سخن می گویند ، اما از محیط زیست ایران ، خر ملانصرالدین را هم درست نمی شناسند!

برای کسانی مثل « اسماعیل میرفخرایی » ، تنها گذاشتن طبیعت ایران با این آدمیان ، خواه عامی و سنتی ، خواه مدرن و امروزی ، مثل تنها گذاشتن دلش میان گرگهای گرسنه است! دل گرم و زنده و پر خونش. دلی که خون است از آنچه بر ایران ، بر طبیعت ایران رفته و می رود.