بايد
همان موقع می رفتم بالا . شده به قيمت گلاويز شدن با آن نگهبان لعنتی
. فوقش چار تا مشت هم حواله ی هم کرده بودیم! . ديگر برايم چه فرق
ميکرد؟
اما جانش را نداشتم . جان بالا رفتن از آنهمه پله را نيز .
تير چراغ برق؟ .... بله خب . توی کوچه پر است از تير چراغ برق .
لازم نيست آنهمه بالا بروی . تازه آنطوری شکل فجيعی هم پيدا می کرد .
روی زمين پر ميشد از خون . جماعت بيکار احمق هم می آمدند پول می
ريختند دور جنازه ات . لاشخورهای کثيف . سکه ها می افتاد توی حوضچه های
سرخ تيره رنگ . قبلا" هم ديده ام . يکی آن راننده محله ی قديم
مان . همان که خانه شان يک کوچه بالاتر از خانه ی ما بود . زمان بچگی .
کاميون لندهور زهوار در رفته ای داشت . از اينها که روی دماغش سگ فلزی
گنده ای چسبيده . کنار ديوار کوچه ، موقع درآوردن چرخ ، بچه رينگ در
رفت و خورد توی صورتش . آش و لاش شده بود . صبح جمعه ای چه خوراکی شد
برای جماعت . از ده تا کوچه بالاتر همينطور آدم بود که می آمد برای ديدن
جنازه .
مرد ، با لنگهای باز ِ دراز شده روی زمین ، در حالی
که تکیه اش به ديوار بود ، مرده بود . می گفتند: بچه رينگ در رفته! ...
من آنموقع نمی فهميدم يعنی چی . خودم را به زور از لای حلقه ی آدمها
رساندم آن وسط و سرک کشيدم . روی شانه ها و صورتش را با پارچه ای
پوشانده بودند . دستهايش از دو طرف آويخته بود . سرخ و خونین . مثل
دستهای حَرمَله توی شبيه ِ روز عاشورا . او هم همين شکلی بود . من
خيلی می ترسيدم . چادر مادر را محکم می کشيدم . وسط گريه ، يکهو صدای
مادر محکم و بی اشک شد:
ـ نترس مادر! خون نيست که! .. مرکورکورم است!
بعد چادرش را بالا کشيد و دوباره شروع کرد به گريه کردن . اشکش
را با گوشه ی چادر پاک می کرد . مردی با ریشی بلند در بلندگوی دستی
روضه ی ظهر عاشورا می خواند.
اما اين يکی خون بود . خون واقعی . ميانش هم ، سکه های براق و اسکناسهای مچاله شده .
مرد ترسناک سرخ پوش ، شمشير را در هوا می گرداند . بعد ناگهان
عروسک خون آلود بی سری را ميان سياهی جمعيت بالا گرفت . جمعيت
ديوانه شد ..
لاشخورها .
زندگی خوب است! زندگی خوب است! ... می خواستم داد بزنم :
ـ ولم کنيد! گور پدر شما و این زندگی کثیف خوبتان .
و یاد "وکيل احمد" افتادم . زندانی آبدارچی با آن سبیلهای قیطانی مسخره که
هیچوقت نمی تراشیدشان تا توی زندان مسن تر از پسرک نونزده ساله ای که بود
به نظر برسد . به جوانترها توی بند تجاوز می کردند . و او از ولایت کُندوز
افغانستان آمده بود که مردهای آنجا چشمهای آبی و زیبا دارند . مثل چشمهای
او که واقعا زیبا بود . برای سربازها توی نگهبانی چای می ریخت . می گفت:
جمعه ها که حدود اجرا می شد ، طالبان نعش ها را ، اگر مرد بودند ، از
درختان کنار خيابان ، وارونه می آويختند . طوری که انگشتان دست شان
ساييده می شد به زمين . تا سه روز همينطوری آنجا آويزان بودند . می گفت
شهرهای ما پر از مرغ ميناست مثل شهرهای شما که گنجشک دارد . سه روزی
که جنازه ها از درختان آويزان بود ، مرغها گم و گور می شدند و ديگر صدايی
ازشان شنيده نمی شد .
در کُندوز عصر که می شود مرغها غوغا می کنند . اما آن سه روز ...
و مکث می کرد و راهش را می کشید و می رفت به آبدارخانه ی کثیف نگهبانی
.
با خودم می گفتم : عجب دنيايی! ... دنيای مرده ها و لاشخورها
بعدش هم که .. خب من ..
من نمی خواستم دیگر میان لاشخورها زندگی کنم .. همین.