۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

ماه ِ خون .. سال ِ خون ... سالیان ِ خون

بايد همان موقع می رفتم بالا . شده به قيمت گلاويز شدن با آن نگهبان لعنتی . فوقش چار تا مشت هم حواله ی هم کرده بودیم! . ديگر برايم چه فرق ميکرد؟
اما جانش را نداشتم . جان بالا رفتن از آنهمه پله را نيز . تير چراغ برق؟ .... بله خب . توی کوچه پر است از تير چراغ برق . لازم نيست آنهمه بالا بروی . تازه آنطوری شکل فجيعی هم پيدا می کرد . روی زمين پر ميشد از خون . جماعت بيکار احمق هم می آمدند پول می ريختند دور جنازه ات . لاشخورهای کثيف . سکه ها می افتاد توی حوضچه های سرخ تيره رنگ . قبلا" هم ديده ام . يکی آن راننده محله ی قديم مان . همان که خانه شان يک کوچه بالاتر از خانه ی ما بود . زمان بچگی . کاميون لندهور زهوار در رفته ای داشت . از اينها که روی دماغش سگ فلزی گنده ای چسبيده . کنار ديوار کوچه ، موقع درآوردن چرخ ، بچه رينگ در رفت و خورد توی صورتش . آش و لاش شده بود . صبح جمعه ای چه خوراکی شد برای جماعت . از ده تا کوچه بالاتر همينطور آدم بود که می آمد برای ديدن جنازه .

مرد ، با لنگهای باز ِ دراز شده روی زمین ، در حالی که تکیه اش به ديوار بود ، مرده بود . می گفتند: بچه رينگ در رفته! ... من آنموقع نمی فهميدم يعنی چی . خودم را به زور از لای حلقه ی آدمها رساندم آن وسط و سرک کشيدم . روی شانه ها و صورتش را با پارچه ای پوشانده بودند . دستهايش از دو طرف آويخته بود . سرخ و خونین . مثل دستهای حَرمَله توی شبيه ِ روز عاشورا . او هم همين شکلی بود . من خيلی می ترسيدم . چادر مادر را محکم می کشيدم . وسط گريه ، يکهو صدای مادر محکم و بی اشک شد:
ـ نترس مادر! خون نيست که! .. مرکورکورم است!
بعد چادرش را بالا کشيد و دوباره شروع کرد به گريه کردن . اشکش را با گوشه ی چادر پاک می کرد . مردی با ریشی بلند در بلندگوی دستی روضه ی ظهر عاشورا می خواند.
اما اين يکی خون بود . خون واقعی . ميانش هم ، سکه های براق و اسکناسهای مچاله شده .
مرد ترسناک سرخ پوش ، شمشير را در هوا می گرداند . بعد ناگهان عروسک خون آلود بی سری را ميان سياهی جمعيت بالا گرفت . جمعيت ديوانه شد ..
لاشخورها .

زندگی خوب است! زندگی خوب است! ... می خواستم داد بزنم :
ـ ولم کنيد! گور پدر شما و این زندگی کثیف خوبتان .
و یاد "وکيل احمد" افتادم . زندانی آبدارچی با آن سبیلهای قیطانی مسخره که هیچوقت نمی تراشیدشان تا توی زندان مسن تر از پسرک نونزده ساله ای که بود به نظر برسد . به جوانترها توی بند تجاوز می کردند . و او از ولایت کُندوز افغانستان آمده بود که مردهای آنجا چشمهای آبی و زیبا دارند . مثل چشمهای او که واقعا زیبا بود . برای سربازها توی نگهبانی چای می ریخت . می گفت: جمعه ها که حدود اجرا می شد ، طالبان نعش ها را ، اگر مرد بودند ، از درختان کنار خيابان ، وارونه می آويختند . طوری که انگشتان دست شان ساييده می شد به زمين . تا سه روز همينطوری آنجا آويزان بودند . می گفت شهرهای ما پر از مرغ ميناست مثل شهرهای شما که گنجشک دارد . سه روزی که جنازه ها از درختان آويزان بود ، مرغها گم و گور می شدند و ديگر صدايی ازشان شنيده نمی شد .
در کُندوز عصر که می شود مرغها غوغا می کنند . اما آن سه روز ...
و مکث می کرد و راهش را می کشید و می رفت به آبدارخانه ی کثیف نگهبانی .
با خودم می گفتم : عجب دنيايی! ... دنيای مرده ها و لاشخورها

بعدش هم که .. خب من ..
من نمی خواستم دیگر میان لاشخورها زندگی کنم .. همین
.