۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

"این حسین است که می نویسد!.."


حسین ، پدرم ، هشتاد زمستان را دیده بود. این آخری را بسیار سخت. با تنی به غایت نحیف. پوستی و استخوانی... که به بهار نرسید. خیری هم از این هشتاد زمستان ندید ؛ به شهادت آنچه خودش نوشته بود بر گوشه ی دفتری با خط به غایت زیبایش که:
"این حسین است که می نویسد! همه ی عمر زحمت کشید و خیری از زندگی ندید! .. این حسین است! ... حسین بود!"
این جمله را تا عمر دارم فراموش نمی کنم.

خبر رفتنش را همسرم به من داد: رضا! باید بری مشهد! ... پدرت ...
شنیدن این خبر غافلگیرم نکرد. صدایی در سرم گفت: آخ! راحت شد بلاخره!
این سال آخری ، تنها شبحی بود میان هستی و نیستی . پس از دو بار سکته مغزی ، هفده سال آخر زندگی اش را در خاموشی و معلولیت گذراند . نیمی از بدنش فلج شد و قدرت تکلم را از دست داد. و بعد سکته ی دیگری و هفده ماه در کما ... هفده و هفده! ...
جنازه اش را که دیدم ، به بچه گنجشکی می مانست که با چشم و دهان باز در کنج فقسی مرده باشد . قفس او اما اتاق کوچک آسایشگاهی بود در غرب مشهد. اتاقی که او در تنهایی آن مرده بود و جنازه را صبح یک روز سرد و آفتابی پرستار یافته بود.

روزهای بعد بی آفتاب گذشت . با برف و باران . و گلایل های سفید و پیراهن های سیاه . و بوی مهوع گلاب و صدای خواندن قرآن که همیشه برای من زنده کننده ی خاطره ی آزارنده ی مرگ است . چیز عجیب دیگر ، آدمهایی بودند که سی سال بود ندیده بودم شان . تصویرهایی که از درون خاطرات ده سالگی من دوباره جان می گرفتند و بیرون می آمدند . مثل یک فیلم سینمایی که شخصیت هایش را پرتاب کرده باشند به سی سال بعد . همه به شکل قبلی ، منتها اینبارچروکیده و نزار و رو به موت. آدمهایی که در همه ی این بیست- سی سال ، نشانی از آنها هیچ جای زندگی خودم یا پدرم ندیده بودم ... و البته از همه بدتر دسته گلهایی بود که می آوردند . دسته گل های بزرگ و تهوع آوری که به درد هیچ کس نمی خورند:
"درگذشت بزرگ خاندان ، حاج حسین فلان را تسلیت می گوییم! .. "

گلهای زشت ِ مسخ شده . گلهایی که انگار هویت و معنایشان را گرفته اند . گلهایی که پر از مرگند . نه نشانه ی زندگی و زیبایی.

از نظر من ، در شادابی و جوانی مردن دست کم یک حسن غیر قابل انکار دارد: تصویرت تا ابد جوان و شاداب می ماند!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر