۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

بازی ِ زندگی!


زنم به فکر شکم بچه است . من به فکر بازی او . 
...
- چرا دیروز به او غذا ندادی؟
- داشتیم بازی می کردیم!
- باید می دادی!
- دادم ، ولی نخورد!
- باید به زور میدادی! من همیشه چکار می کنم؟! ... تو به فکر شکم خودت هم نیستی! .... و به فکر شکم این بچه هم!
شاکی می شوم:
- باشد! تو به فکر شکمش باش!! ... پسرم آن یک روزی که با من است ، بازی میخواهد . بازی های بابایانه! ... شکمش را تو فردا سیر کن! 
کوتاه می آید:
- شاید هم بخاطر دندانهایش است! .. شاید هم تقصیر تو نباشد. مرسی بهرحال!
و من جمله ای را که می خواهم بگویم میخورم: 
- بله! همیشه هم تقصیر من نبوده! ...... خواهش می کنم! لطف شماست!!

سکوت می کنم و به اختلافات خودم با او فکر می کنم . به زنم فکر می کنم که به فکر شکم بچه است ، و خودم که به فکر بازی بچه! ... به خودم فکر می کنم که هیچوقت فکر شکمم نبوده ام و با همه چیز زندگی "بازی" کرده ام . حتی با خود زندگی ام! .... به زنم فکر می کنم که چاق است ، و خودم که لاغر . زنم یک عالمه غذا بلد است ، من یک عالمه بازی! ........ به خودم فکر می کنم که پسرم برایم "شکم اش" نیست! ... "مراحل رشد دندانهایش" نیست! همانطور که من نبودم! ( و پسرم بلاخره نصفش هم شبیه من است!) 
او ، با بابا که هست ، بازی میخواهد . بازی های مردانه و خرکی که بابا با او می کند . بازی هایی که در طول هفته کسی با او نمی کند . و بابا خیلی خوب با پسرش بازی می کند . خیلی بهتر از بازیهایی که با زندگی اش کرده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر