۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

آلکس (غیر فرگوسن!)


وقتي برمي گشتيم آلکس (خودش به خودش ميگويد آلکس! و گر نه اسمش رمآل است و از صد فرسخي داد ميزند که عرب است!) خلقش خوش شده بود و مرا کشيده بود به حرف ، که مثلا: آن دختر بلوند را امشب ديدي؟ ..عاشق من شده بود! .. ديدي چه جوري برايم عشوه مي آمد و خودش را به من مي مالاند؟! .. 
حالا من به روي خودم نمي آوردم که: داشتم مي ديدمت يا اخي! و اين تو بودي که خودت را به او مي مالاندي! .. و او تنها از تو فندک خواسته بود و چيزي هم راجع به دوربين پرسيد و تو اينقدر خر کيف شده بودي که نمي دانستي چه غلطي بکني! و هي مزخرف مي بافتي راجع به کار ات و اينکه توي "واپا" موسيقي مي خواني و همزمان لنگ هايت را هم صد و هشتاد درجه مي تواني باز کني و آنچنان به سبک اعراب از "مخرج" نعره بزني   که هيچ jazz man اي تا بحال نزده!.... و دختره هم پوزخند ميزد که: اين ديگر چه ابلهي است؟! 

بعد فکر کردم نکند مست کرده و الان است که نصف شبي ماشين گشت پليس ، سر بزرگراه به پست مان بخورد و يک پونصد چوقي جريمه اش کند! ... حالا البته داشت راجع به فلسطين حرف ميزد ، و اينکه به تخمش هم نيست که آنجا دارد چه اتفاقي مي افتد! و اينکه او ديگر شهروند يک کشور متمدن است! و خودش را متعلق به اينجا مي داند! .. و هرگز هم دلش براي آن خراب شده تنگ نمي شود! .. و لعنت به او اگر ديگر پايش را آنطرف ها بگذارد! .. و بزرگترين حماقتي هم که اينجا کرده ازدواج با همين دخترک لبناني بوده! .. که از بس پر و پاچه نشان داده او آخرش خام شده! .. بعد براي اينکه مطمﺋن شود من ميدانم راجع به کي دارد صحبت مي کند گفت: همان که صبح با لباس خواب صورتي آمده بود دم در!!... ميداني کيي را ميگويم؟! ..ديدي چه پر و پاچه اي داشت؟! نه! خوش ات آمد؟! .. و من گوز پيچ شده بودم که اين واقعا انتظار دارد من از پرو پاچه ي زنش (زن سابقش) تعريف کنم الان؟!

بعد هم شروع کرد که: تو هم بايد مثل من بشوي! و کشورت را با ملاهايش فراموش کني! و اسلام را هم فراموش کني! (حالا چقدر هم که من به اسلام فکر مي کنم!!) و مثل من فقط به خدا باور داشته باشي!! (زرشک!) .. و اين لباسها را هم در بياوري! و از اين شلوارهايي بپوشي که من دارم! و سرت را هم مثل من بتراشي! و زير بناگوش ات را هم بدهي مثل من خالکوبي کنند و ...

ناگهان صداي بوق هشدار ماشين پليس، که چند دقيقه اي بود سپر به سپر ما با چراغ هاي گردان خاموش مي آمد ، رشته ي اندرزهاي آلکس را گسست! ... و چند ثانيه بعد که چراغها روشن شد، توي انعکاس نورهاي آبي و سرخ ، صورت الکس را ديدم که مثل کله ي تيغ زده اش سفيد شده بود! ... و با چشمان گرد ، از توي شيشه و آينه ها ، ماشين پليس را مي پاييد که حالا داشت سبقت مي گرفت تا جلوي ما بايستد و متوقف مان کند . 
به سياق پوزخند هاي دختر بلوند امشبي ، پوزخندي به آلکس زدم و گفتم: ولي اگر روزي تصميم گرفتي براي تفريح يا هوا خوري به فلسطين بروي مرا هم خبر کن! بهرحال هيچ جا وطن خود آدم نمي شود!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر