۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

خوابیدن کنار سنگریزه ها ..


آن چند دقيقه اي که منتظر بودم تا پليس برسد ، همه ي زندگيم جلوي چشمانم مرور شد . اينکه چه شد که به اينجا رسيد؟ ... و اين اسلحه که توي دست من است چطور در يک-بيست و هفت هزارم ثانيه همه چيز را تغيير داد . و الان چطور يک فشار کوچک ديگر (که باز هم فقط يک-بيست و هفت هزارم ثانيه طول مي کشد!) مي تواند به همه ي اين داستان خاتمه دهد . 

فکر کردم چه هواي بهاري خوبي است براي قدم زدن و کشيدن آخرين سيگار ، و خداحافظي کردن از سنگريزه هاي کنار جاده به نيابت از همه ي کره ي زمين (که خودش البته در مقابل بزرگي کيهان، کوچکتر از همين سنگريزه هاست!) و بعد فکر کردن به اين کوچکي و لذت بردن از درک اين "حقارت به تمام معناي حيات در مقابل کل کاﺋنات" ، بعنوان آخرين ادراک زندگي ام ، و بعد فشردن دوباره ي ماشه و .....تمام. 

به بعدش هم خب البته فکر کردم . (اين عادت آدميزاد است که راجع به همه چيز به بعدش فکر کند!) به اينکه چند دقيقه ي ديگر پليس مي رسد و دو تا جسد ، يکي توي ماشين ، يکي هم کنار جاده پيدا مي کند . و البته اسلحه را و موبايلي که با آن به پليس زنگ زده شده و قاتلي که خودش را کشته و مظنون ديگري هم در بين نيست و ... خلاصه همه ي قصه روشن است و پرونده با صورت جلسه ي افسر شيفت شب ، مختومه ميشود . فردا هم توي روزنامه هاي محلي ، يک خبر توي صفحه ي سوم منتشر مي کنند با عکس محوي از يک توده ي سياه رنگ ، که توي تاريکي زير نور چراغ ماشين هاي پليس روشن شده . با تيتري با فونت نمره ي چهار: قتل در بزرگراه شماره شصت و هفت . و کل ماجرا همينجا تمام خواهد شد . و اين مرگ حتي به اندازه ي توده ي چربي زير سينه ي آنجلينا جولي، که ديروز با کيسه ي سيليکون عوضش کرده ، برای کسی اهميت نخواهد داشت .

لعنتي!.. ببين اين فکرهاي بعد ، (فکر اينکه اگر الان من اينکار را بکنم فردا چه مي شود؟!) چگونه تصميمات آدم را تحت تاثير قرار مي دهد و اين آخرين معرفت بزرگ بشري ام را که "زمين در مقابل کيهان از سنگريزه هم کوچکتر است!" به آني به فراموشي مي سپارد! ... و مرا در تصميم درستم متزلزل مي کند  .... shit !

و حالا من ، آرام ، مثل يک بچه خوب ، که بجاي اينکه کار بد ديگري بکند ، منتظر نشسته ، تا در اتاق باز شود و دکتر با آمپول بزرگش به سمت او اشاره کند که: ميروي آنجا ، شلوارت را ميکشي پايين و روي تخت دراز ميکشي ، اينجا نشسته ام تا پليس بيايد و مرا دستگير کند . پليسي که از سنگريزه و از غبار سنگريزه هم در مقابل بزرگي اين زمين و بزرگي کيهان کوچکتر است !!   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر